مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره سیصد و بیست و نه


بلندگو که گفت ایستگاه انقلاب، مردی عطسه‌اش گرفت.

پیرمردی گفت: صبر آمد.

مسافر‌ها هجوم آورده بودند و انگار نه انگار که تعطیل است.

درهای مترو باز شد و بعد هر چه زمان می‌گذشت دیگر بسته نمی‌شد.

بلندگوی ایستگاه گفت: حرکت تمام قطار‌ها به تمام مقصد‌ها به حالت تعلیق در آمده است.

دختری خنده‌اش گرفت: این هم از آن حرف‌ها بود.

دختر خنده‌اش تمام نشده بود که دستی بر پشتش رفت و انگار نه انگار.

پیرمردی که فکر می‌کرد صبر آمده است، دست را بر پشت دیده بود و از خواهر و مادر صاحب دست سوال کرده بود.

مردی تلاش می‌کرد موج رادیو را بگیرد: بازی دارد تمام می‌شود اگر این بار هم ببازیم برای همیشه طرفداری را کنار می‌گذارم.

مردی با سبیلهای تا بناگوش کشیده، خنده‌اش گرفت: طرفدار باید طرفدار باشد، حتی اگر همیشه تیمش بازی را ببازد، آن زمان، شما یادتان نمی‌آید، علی کریمی توی پرسپولیس بود و هیچ کس حریفش نمی‌شد.

پسر جوانی خنده‌اش گرفت: آقا چرا یادمان نیاید؟ علی کریمی که مال دوره ماست.

مرد با‌‌ همان سبیلش پوزخندی زد: بچه‌تر از این حرف‌ها هستی بچه ژیگول.

این بار دستی بر پشت پسر رفته بود و بچه ژیگول گفتنِ مردِ سبیل‌دار هنوز داشت می‌پیچید.

دستفروشی آمد و خودکار می‌فروخت: آقایان، خانم‌ها هر کدام یک خط بنویسید، اگر راضی نبودید نخرید.

خودکار را با دفترچه‌ای می‌داد به هر مسافر: بنویس آقا!

-           چه بنویسم؟

-           هر چه دوست داری

مردی که خودکار دستش بود، شروع کرد به نوشتن: مدتی است فکر می‌کنم باید همه چیز را تمام کنم، در دور دست‌ها سرزمین‌هایی هست که سراسر آن را رودخانه فرا گرفته است. می‌شود آنجا خودت را پرت کنی توی آب و بعد جنازه‌ات را کسی پیدا نکند و همانطور با جریان آب بروی و وسط جنگلی به کناره برسی. جنگلی سرد و نمناک؛ و بعد ذره ذره متلاشی شوی در حالی که فقط صدای آب می‌آید.

مترونوشت شماره سیصد و بیست و هشت

مرد با شانه‌های استخوانی‌اش توی مترو بود که دختری سوار شد.

مو‌هایش را یک طرف صورتش ریخته بود.

ایستگاه دروازه دولت، مسافرهای زیادی برای سوار شدن، دندان تیز کرده بودند؛ این را پسر جوانی گفت که نیشش تا بناگوش باز بود.

جمعیت روی سکو، دریا شده بود. دریای مواج و خروشان. از آن طرف فشار بود و از داخل هم مقاومت.

نمی‌شد سوار شد. آنهایی هم که روی سکو بودند، می‌گفتند: نمی‌شود سوار نشد.

این سومین قطار است که می‌آید و اوضاع همین است.

کار از آقای محترم و دوست عزیز و گوساله گذشته بود.

کسی حرف نمی‌زد و فقط عمل می‌کردند.

از مامور ایستگاه هم کاری بر نمی‌آمد.

بلندگو که خودش را خفه کرد از بس داد زد: لطفا مانع بسته شدن درهای قطار نشوید.

تنها چیزی که آن وسط جواب نمی‌داد همین کلمه «لطفا» بود.

مرد با شانه‌های استخوانی‌اش سرک می‌کشید و چشمش به در بود.

انگار نگران بود که همه نتوانند سوار شوند.

به دو نفر گفت: کمی این طرف بیایید تا شاید یک نفر دیگر هم سوار شود.

یکی از آن دو نفر گفت: ادای آدمهای خوب رو در نیار داداش.

دختر مو‌هایش را کنار زد و نگاهی به سیل جمعیت انداخت.

مرد با شانه‌های استخوانی‌اش او را می‌پایید که آن طرف، چند مشت رد و بدل شد و صدای فحش بالا گرفت.

یک طرف دعوا داد زد: حیف که زن همراهته، و گرنه صورتت صاف شده بود الان.

آن طرف هم بلند‌تر از قبلی گفت: هیچ گُهی نمی‌توانی بخوری.

آرنج یکی از آن‌ها، دماغ مسافر سومی را پر از خون کرده بود که دستفروشی از راه رسید.

دستفروش چیزی برای فروختن نداشت.

در‌ها بسته شد و مترو راه افتاد.

جمعیت وسط واگن را هل داد و جایی برای خودش باز کرد.

تمبکی را بلند کرد و ضرب گرفت.

دعوا هنوز ادامه داشت.

جمعیت در هم می‌لولید.

لیمپَک تیپَک دُم دُم تیپک

تیمپَک لیپک دُم دُم لیپک

ریم دام دی دام لیمپک تیپک

ریمپَک تیپک ریم دام لیپک