آخرین مترو به سمت کرج بود. ساعت 11 شب و سوز سرما.
با عجله خودم را به درهای مترو رساندم که در حال بسته شدن بود.
از پلهها پایین رفتم.
انگار هیچکس آنجا نبود.
از ردیف شش تایی جلوی واگن زمزمههایی میآمد.
پنجرهی کوچک باز بود.
نزدیک شدم.
پنج جوان به طرف هم جمع شده بودند.
صدای فندک اتمی.. دود.. نفس....صدای خندهی چندش آور
گفتم اینجا مکان عمومی است آقایان
صدای خشداری گفت: چی؟ چه گهی خوردی؟
برگشتم به طرف انتهای واگن که یکی از آنها صدایم کرد.
سرم را که برگرداندم، مشتی روی صورتم نشست.
..
.
موش سیاهی آمد و روی دستهایم راه رفت. شروع کرد به جویدن لباسم. بعد آمد روی صورتم.
دهانم نیمه باز بود.
زبانم را بیرون کشید و شروع کرد به جویدن.
خون از دهان موش چکه میکرد.
.
.
صدای ضعیف مامور ایستگاه میآمد: چه بلایی سرت آوردند؟ بلند شو، ایستگاه آخر است.
به پنجره تکیه داده بودم و کتاب میخواندم. سه دختر آمدند؛ یکی کنار من نشست و دو نفر دیگر روبرو نشستند. پیرزنی هم آمد و کنار دختر اول نشست.
دخترها با لهجهای صحبت میکردند که برای من ناآشنا بود. پر شور بودند و میخندیدند.
درست نفهمیدم پیرزن گفت اهل بجنورد هستید یا بروجرد که دخترها گفتند: از کجا فهمیدید؟
گفت: من کارشناس هستم. ده سال کارشناس مواد غذایی بودم، بعد در وزارت علوم استخدام شدم.
دخترها خندیدند و زمزمه کردند که چه ربطی داشت.
پیرزن گفت: دارید میروید سر قبر پدربزرگتان؟
دخترها لبخندشان خشک شد: بله
- پدربزرگ مادریتان؟
یکی از دخترها گفت: از کجا میدانید؟
پیرزن گفت: از فکرتان همه را میخوانم؛ من به همه کمک میکنم اما برای خودم نتوانستم کاری انجام بدهم.
دیگر حتی یک خط کتاب نمیتوانستم بخوانم، فقط خیره شده بودم به صفحهی کتاب و به حرفهای پیرزن گوش میدادم.
با صدای آرام و پر از بغض ادامه داد: پسر من نیز مثل شما پر شور بود. سه سال رفت جبهه؛ وقتی برگشت دختر مورد علاقهاش از ایران رفته بود. پسرم رفت به دنبال او. شش ماه در ترکیه بود، یکسال سوئد و دو سال دیگر از او بیخبر بودم. بعد دچار بیماری شد و برگشت. سه سال از شدت بیماری در خانه زمینگیر شده بود و سرانجام مُرد.
دخترها دیگر آرام شده بودند و فقط گوش میدادند.
پسرِ دیگرم کانادا است.
یکی از دخترها پرسید: پیش او نمیروید؟
پیرزن با همان بغض در صدا گفت: میروم اما زیاد دوام نمیآورم. من کبوتر حرم هستم، هر جا بروم باز برمیگردم به تهران. من عاشق تهران هستم. با همهی کوچههایش خاطره دارم.
دختری که کنار من نشسته بود سرش را به طرف پیرزن چرخاند: شوهرتان چطور؟ از او راضی هستید؟
بغض در چهرهی پیرزن نشست: 30 سال پیش جدا شدیم.
دختر کم سن و سالتر پرسید: پس فراموشش کردید.
پیرزن گفت: فراموش؟ در تمام این 30 سال به خاطرش گریه میکردم.
- مرد خوبی نبود؟
پیرزن انگار نفسش بالا نمیآمد: نمیدانم شاید بد نبود. شاید به درد زندگی من نمیخورد یا شاید من به درد او نمیخوردم.
دخترها تقریبا تمام انرژی خود را از دست داده بودند.
پیرزن گفت: قوی باشید. دختر من پلیس است. قبلا کنگفو کار میکرد بعد رفت و پلیس شد؛ فقط بدیاش این است که مجبور میشود چادر سرش کند.
موبایل پیرزن زنگ زد: سلام... به آن مردک بگویید پولم را توی حلق حیوانی مثل تو نخواهم ریخت، من خودم لاشخورتر از همه هستم.
دخترها دوباره خندیدند.
پیرزن گفت: من از دختر چهارده ساله تا زن هشتاد ساله دوست و رفیق دارم. شما هم امروز ناهار بیایید خانهی من. یک روز دیگر بروید بهشت زهرا.
به تهران که رسیدیم پیرزن به همراه سه دختر رفتند.
مرد میخ بزرگی را از کیفش بیرون آورد و نشست وسط مترو.
با چکش به جان میخ افتاد تا کف مترو را سوراخ کند.
گفتم آقا این چه کاری است که میکنید؟
گفت جای خودم است دارم سوراخش میکنم؛ اینجا دیگر دریا نیست که با سوراخ من همه غرق شوید.
گفتم صدایش آزاردهنده است.
کف زردی از دهانش بیرون آمد و ریخت کنار پایش؛ با پشت دستش کف را تمیز کرد و بعد، از جیبش هدفون و موزیک پلیری درآورد و گفت: تا من سوراخ میکنم، شما آهنگ گوش دهید.
زیگفرید حلقه نیبلونگ واگنر را که گوش میدادم مرد همچنان داشت سوراخ میکرد.
(تقطیع عنوان، به جهت رهایی از مسدود شدن وبلاگ بوده است)
فاصله میان دو تن بیش از آن بود که با مترو بتوان آن را پر کرد.
تهران-کرج فاصلهای به وسعت زیر پا گذاشتن تمام دوست داشتنها و وقت نداشتنها.
و مترو آخرین تلاشهای دور افتادگی برای بازیافتگیِ تمام حس بیفاصله.
خط میان دو هیاهو برای اثبات جبر ِ فقر ِ رمانتیک کافی بود تا درهمتنیدگی بدنهای بدون عشق را به چسبندگی ِ نشئهآور انگشتهای فرو رفته در پشت دختران، تقلیل دهد.
متروی تهران-کرج وصلهی پارگی ِ رابطهای انتزاعی بود که رفت و برگشتش به ارگاسمهای نابارور منتهی شد. آنقدر آمد و رفت که لذت اروتیک جای خود را به خراشهای خشونتبار فاصلهی دو شهر داد که یکی مسکن بود و یکی مـُسکّن.
و مترو این را نمیدانست.
نمیدانست زنی که از بلندگو میگوید ایستگاه بعد کرج، دیگر جذابیت خود را از دست داده است.
نمیدانست جنسیت فروکاسته به لذتهای ناشی از لطافت، جای خود را به خشونت ِ گوشتِ زیر دندان میدهد، وقتی که صدای ترمزهای مترو، مو را بر تن آدم راست میکند و آلتهای تناسلی مردان از تماسهای زادهی ترمز، بر پشت زنها راست میشود.
مترو هیچ نمیدانست. مترو هیچ چیز نمیگفت.
مترو سخن نگفت. مترو آهنپاره بود.
پسر روبروی من نشسته بود، از دوست دخترش پرسید: مگر خدا شیطان را به خاطر سجده نکردن از بهشت بیرون نکرده بود؟
دختر خندید. پسر ادامه داد: پس شیطان چگونه آمد و آدم و حوا را که وسط بهشت راه میرفتند، فریب داد؟
دختر گفت: ایمیلش برای من هم آمده بود، با نمک. اما جالب بود.
مردی با سبیل نازک کنارشان نشسته بود، گفت: خدا خودش به شیطان به خاطر عباداتش این اجازه را داد که تا قیامت بتواند انسان را فریب دهد.
دختر خندید.
مرد کناری من، حدود پنجاه سال سن داشت؛ کلاهش را برداشت و دستی روی سرش کشید و گفت: موهای من کو؟
همه به سر سفید مرد نگاه کردیم که برق میزد.
مرد گفت: آهان یادم آمد، من اصلا مو نداشتم.
نرسیده به ایستگاه اتمسفر، ریلها به اتوبان نزدیک شد؛ روی تابلوی تبلیغاتی بزرگی نوشته شده بود:
احمدی نژاد، بانیِ البرز میآید.
مرد کلاهش را بر سرش گذاشت و گفت: البرز ریشه در تاریخ دارد.
پسر روبرو خندید: استان البرز را میگویند حاج آقا، نه رشته کوه البرز.