درهای مترو باز بود اما کسی سوار نمیشد. مسافرهای توی مترو بهتزده به مسافرهای روی سکوی ایستگاه نگاه میکردند و نمیدانستند چه خبر است. بعضیها داشتند پچپچ میکردند. دو مرد جوان هنوز سرگرم بحث در مورد آخرین مدل ماشین بودند و گاهی نیمنگاهی به روی سکو میانداختند.
روی سکو زن جوانی داشت گریه میکرد. اشک روی گونههایش روان بود. توی مترو اما کسی حواسش نبود که زن در حال گریستن است. نفسها آرام بود. دستفروش هم آرام در حال قدم زدن بود. چیزی نمیگفت. منتظر بود که درهای مترو دوباره بسته شود تا به کاسبیاش برسد. مأمورهای روی سکو اگر دستفروشها را میدیدند از ایستگاه بیرونشان میانداختند. وقتی مترو توی ایستگاه میایستد، دستفروشها نقششان عوض میشود. خیلی سریع همه چیز را فراموش میکنند و مثل یک مسافر عادی میایستند و به سکو خیره میشوند. کیسههایشان را هم کنار پایشان میگذارند؛ انگار نه انگار که تا چند ثانیه قبل داشتند فریاد میزدند و مشتری جلب میکردند.
مترو همچنان روی سکو متوقف بود و دستفروشی که تا قبل ایستگاه داشت جوراب میفروخت آرام و بیسرو صدا ایستاده بود. پیرمردی گفت: «چرا دستفروشی میکنی؟ که مجبور باشی حالا از مأمورها بترسی؟» دستفروش که مرد جوانی با موهای مرتب بود، لبخند زد و گفت: «کار دیگری نبود.»
توقف مترو توی ایستگاه داشت طولانی میشد. مسافرها کلافه شده بودند و هنوز نمیدانستند چه خبر است. بلندگوی واگن هم اصلاً به روی خودش نمیآورد و چیزی نمیگفت. روی سکوی ایستگاه وضعیت عجیبی حاکم بود. زن جوان هنوز گونههایش خیس بود. یک نفر دستهایش را روی سرش گذاشته بود و مات و مبهوت داشت نگاه میکرد. خیلیها خشکشان زده بود. توی مترو کمکم سر و صدای مسافرها درآمد که چرا حرکت نمیکند. درها چند بار بوق کشید اما بسته نشد. یکی از مسافرها دکمه قرمزی را فشار داد که برای ارتباط با راهبر گذاشته بودند. کسی جواب نمیداد. صدای موزیک غمگینی از بلندگوی روی ایستگاه میآمد. مسافرهای روی سکو آرامتر از آن بودند که مسافرهای توی مترو به چیزی مشکوک شوند. فقط گونههای زن جوانی خیس بود.
دستفروش در همان سکوت دو جفت جوراب را مخفیانه به پیرمرد فروخته بود. پولش را خیلی سریع توی جیبش گذاشت. پیرمرد هنوز قانع نشده بود چرا مرد باید دستفروشی کند با این حال او را دلداری میداد و میگفت: کار جوهر آدم است.
صدای موسیقی غمگین روی سکو بیشتر شده بود. مسافرهای توی مترو کمکم به خودشان آمدند. گونههای بیشتر مسافرهای روی سکوی ایستگاه خیس بود. صدای عود از بلندگو بالا گرفت و مرد جوانی روی سکو بغضش ترکید. صدای هقهق مرد، مسافرهای توی مترو را به دهانه درها کشاند. مرد مثل ابر بهار اشک میریخت. بغضش که ترکیده بود با صدایی آمیخته با گریه شروع کرد به تعریف کردن: «شانههای استخوانی داشت. آمده بود توی ایستگاه. کسی حواسش به او نبود. آرام قدم برمیداشت. داشت چیزهایی با خودش زمزمه میکرد. میگفت دیگر نمیتواند ادامه دهد. چیزهایی از بیماری بچهاش میگفت. از بیکاری و بیپولیاش. میگفت هنوز به آنها نگفته است. هر روز از خانه بیرون میزند که خانوادهاش فکر کنند هنوز سر کار میرود.»
مرد همچنان که داشت تعریف میکرد حواسش نبود که از جایش بلند شده و دارد وسط سکو راه میرود و با صدای بلند تعریف میکند؛ کسی چیزی نمیگفت و همه گوش میدادند. مرد روایتش را اینگونه ادامه داد: «با همان شانههای استخوانیاش داشت روی سکو راه میرفت و از بدبختیهایش میگفت. کسی حواسش به او نبود. آنهایی هم که میشنیدند، خودشان را به نشنیدن میزدند. از کسی گدایی نمیکرد فقط داشت حرفهای دلش را میگفت، آن هم با صدای آرام. صدای مترو از دور میآمد. مرد با همان شانههای استخوانیاش برگشت و به مسافرهای روی سکو خیره شد. چند لحظه حتی به کودکی نگاه کرد که کنار مادرش نشسته بود. مترو که خودش را به ایستگاه رساند، مرد با همان شانههای استخوانیاش در آستانه سکو پرواز کرده بود.»
آنها یکراست آمده بودند و گوشه واگن نشسته بودند. ایستگاه انقلاب سوار شدند. مترو شلوغ نبود. میشد چهرههای خستهشان را دید که نگاههای دزدانه مسافرهای دیگر را به خود جلب میکرد. لباسهای سادهای داشتند و دستها و انگشتهایشان حالت عجیبی داشت؛ انگار که از میان تمام اندامهایشان، دستها و انگشتان، شباهت دیوانهکنندهای به هم داشت. خودشان هم انگار این را میدانستند، دستهایشان را در هم گره کرده بودند.
دستفروشی از واگن کناری خودش را با سر و صدای زیاد رسانده بود آنجا و داشت برای کاسبیاش بازارگرمی میکرد: «خودکارهای خارجی، قلمهای نوری، همه رقم، همه مدل فقط هزار تومان.» دستفروش قلمها را یکییکی در هوا میچرخاند و صدایش را بالاتر میبرد تا مسافرهایی که خوابشان برده بود بیدار شوند و قلمی را بخرند. آنهایی که انقلاب سوار شده بودند نگاهی به دستهایشان کردند و بعد قلمها را دیدند. یکی از آنها لبخندی زد و گفت: «اینجا هم حکایت ما با قلمهاست.» دستفروش «قلم» را که شنید به سمت آنها برگشت: «شما هم قلم خواستید؟ جوهری یا نوری؟» یکی از آنها که گوشه واگن نشسته بود، خندهاش گرفت: «کاش لااقل لواشکی چیزی داشتی آقا.» دستفروش انگار منتظر همین جمله بود، بساط قلمش را جمع کرد و از کیسهاش بستههای لواشک درآورد و گفت: «حق با شماست، این روزها قلم خریدار ندارد.» بعد در چشم بر همزدنی، دستهایش پر از لواشک و آدامس شده بود. بسته لواشک را بالا برد و گفت: «لواشکهای پذیرایی، ترش و خوشمزه فقط هزار»، بعد هم به سمت یکی از آنها رفت که گفته بود کاش لواشک داشتید. نگاهش کرد و گفت: «چه طعمی بدم؟» مرد به دستهایش نگاه کرد و گفت: «چه طعمی داری؟» سؤالش تمام نشده بود که دستفروش قطاری از طعمها را برایش ردیف کرد: «ترش، خیلی ترش، شیرین، ملس، شور، تلخ...» مرد خندهاش گرفت: «تلخ؟ آخه کی لواشک تلخ میخوره؟» دستفروش انگار تعجب کرده باشد: «ای آقا شما انگار اصلاً توی باغ نیستی، اتفاقاً این روزها تلخ کلی هم طرفدار داره، همه آدم باکلاسها تلخ میخورند.» یکی از همراهان مرد، خندهاش گرفت: «مگه قهوهس؟» دستفروش پرسید: «قهوه؟ لواشک قهوه؟ مگه لواشک قهوه هم داریم؟» آنهایی که نشسته بودند و دستهایشان شبیه هم بود، خندهشان گرفت. دستفروش نگاهشان کرد و گفت: «شما اصلاً خریدار نیستید؛ بیخود وقت مردم رو نگیرید.» بعد هم رویش را برگرداند و شعارهای تبلیغاتیاش را از سر گرفت: «لواشکهای ترش و خوشمزه، در انواع طعمها و رنگها، لواشکهای پذیرایی...» هنوز دور نشده بود که یکی از آنها، صدایش کرد. دستفروش برگشت و گفت: «شما که خریدار نیستی آقا» مرد خیلی آرام گفت: «۴ تا برای ما بیار» دستفروش گل از گلش شکفت، پرسید: «چه طعمی میخواین؟ زردآلو، آلوچه، آلبالو؟» مرد، لبخند زد: «لواشک نمیخوایم، قلم میخواستیم» دستفروش لحظهای مکث کرد و بعد پرسید: «چه رنگی؟» مرد به دوستانش نگاه کرد و گفت: «سبز»
آنها هنوز قلمهایشان را نخریده بودند که بقیه مسافرها دستفروش را صدا زدند. دستفروش همانطور که داشت پول قلمها را میگرفت، پرسید: «شما چه رنگی؟» صدای خشداری گفت: «چه رنگی چیه آقا، ترش باشه و آبدار»
دستفروش خندهاش گرفت. آنهایی که قلم خریده بودند هم خندهشان گرفت. بعد نگاهی به دستهایشان انداختند و گفتند باید سراغ کار جدیدی برویم. دستفروش پرسید: «چطور؟ از کارتان خسته شدید؟» یکی از آنها نگاهی به دوستانش کرد و گفت: «نه، از کارمان اخراج شدهایم.» دستفروش جوابش را نشنیده بود، مسافرهای دیگر داشتند از سر و کولش بالا میرفتند که لواشکهای ترش بخرند.