مترو هنوز از ایستگاه میرداماد حرکت نکرده بود، میشد مانع رفتنش شد تا دیگران هم برسند، کافی بود یک پا را لای در گذاشت و بعد درها هی بوق بکشند و مسافرها فحش بدهند که دیرشان شده است و رها کنید در را. بعد دیگران هم از راه میرسیدند و صدای خندهشان واگن را پر میکرد.
مسافرانِ تازه، چشمها را میچرخاندند تا شاید صندلی خالی پیدا کنند. خبری نبود. مسافری که نیمخیز شده بود، قصد بلند شدن نداشت و فقط میخواست موبایلش را از جیبش در آورد. امیدها در همان نطفه خفه شد.
مردی با شانههای استخوانیاش گوشه واگن نشسته بود و داشت کتاب میخواند. دستفروشی با جعبه آدامسهای روی دستش آمد و میخندید و شعری مندرآوردی را میخواند: «آدامس بخر عزیزم... الهی دورت بگردم... نخواستی برمیگردم...» هیچکس هم آدامس نمیخرید اما او همچنان میخندید و میگفت خنده بر هر درد بیدرمان دواست.
دختری با موهای فردار گوشه واگن ایستاده بود و رقص دستفروش را تماشا میکرد. مرد با شانههای استخوانیاش همچنان داشت کتاب میخواند. کناریاش زیرچشمی نگاه میکرد که ببیند توی کتاب چه نوشته است،
دختر با موهای فرفری حالا نگاهش به گوشه واگن افتاده بود و داشت مردی با شانههای استخوانی را نگاه میکرد. دو نفر کنارش بودند و به نظر میرسید که دوستانش باشند. گاهی با او شوخی هم میکردند و نمیگذاشتند کتاب بخواند. یکی از آنها پرسید کجا پیاده میشوی؟ مرد شانههای استخوانیاش را بالا انداخت و گفت که دروازه دولت باید خط عوض کند. نفر دوم نگاهش کرد و گفت: هنوز انقلاب زندگی میکنی؟ مرد همانطور که داشت کتاب میخواند سری تکان داد که خیلی وقت است همانجا زندگی میکنم.
یکی از مسافرها که حرفهای آنها را میشنید گفت: «انقلاب زشتترین و بدترین جای تهران است، اصلاً آنجا زندگی کردن حماقت است آقا»
بقیه مسافرها خندیدند. مرد، فقط شانههای استخوانیاش را بالا انداخت و بقیه کتابش را خواند. مسافری که کنارش بود سرش را بیشتر خم کرد تا بتواند راحتتر کتاب را بخواند: «دکتر میگفت، به دستگاه اعتماد نکن، به کسی که به تو دروغ میگوید، به کسی که یک لحظه به تو میگوید مادر...! ... به کسی که دو نوع زبان دارد، دو نوع صدا دارد، با یک زبان و صدا تو را میکوبد و با زبان و صدای دیگر تو را مزورانه میبوسد تا تو را آمادهٔ جوخهٔ اعدام بکند هرگز اعتماد نکن!»
دختر بیآنکه بداند، بغض گلویش را گرفته بود و حواسش نبود که اشک روی گونههایش جاری شده است. بلندگوی مترو قبل از آنکه بخواهد نام ایستگاه بعدی را بگوید، گفت: «خانم محترم، اشکهایتان را پاک کنید، مترو جای گریه کردن نیست.» بقیه خندهشان گرفت. دستفروشها سراغ دختر رفتند و دستمالهای جیبیشان را به فروش گذاشتند.
دختر هنوز دستمال نخریده بود که دید، یکی از مسافرها چشمش به اسم کتاب افتاده و داد میزند: «آقا، این کتاب ممنوع است، همهمان را به کشتن میدهی.»
مرد با همان شانههای استخوانیاش، لبخند زد و پشت جلد کتاب را نشان داد که تازه خریده است، مجوز دارد. دیگران گوششان به این حرفها بدهکار نبود و نگران شدند.
مسافر کناریاش، دوباره سرک کشید تا ببیند توی کتاب چه نوشته است: «دست رو کردن به دشمن از هر بدبیاری بدتر است، چون او بلافاصله حکم اعدام تو را صادر خواهد کرد.»
بلندگوی مترو هم از فرصت استفاده کرد و گفت: «مسافرین محترم تا زمانی که کتابهای ممنوعه در این قطار مطالعه شود، از خدماترسانی به شما معذوریم.»
نگاهها به سمت مرد با شانههای استخوانیاش رفت. واگن را همهمه گرفته بود. یکی میگفت «بالاخره ما زن و بچه داریم. نمیشود که همینجا بمانیم.» آنهایی که به نظر میرسید دوستانش هستند، از او فاصله گرفتند و با بقیه حرف زدند که «ما هم به او تذکر داده بودیم».
دختر از لابهلای جمعیت دیده بود که مرد با همان شانههای استخوانیاش کتاب را بست و بلند شد. دختر به مسافرها نگاه کرد و گفت: «چرا حرف بیراه میگویید؟ این کتاب مجوز دارد.» حرفش را کامل نگفته بود که دید، مرد با همان شانههای استخوانیاش پیاده شده است. درهای قطار بسته شد. مترو به راه خودش ادامه داد. بلندگوی مترو هنوز داشت میگفت: «خانم محترم! با شما هستم، مترو که جای گریه کردن نیست.»
دختر داشت جملههای کتاب را تکرار میکرد «... به کسی که دو نوع زبان دارد، دو نوع صدا دارد، با یک زبان و صدا تو را میکوبد و با زبان و صدای دیگر تو را مزورانه میبوسد تا تو را آمادهٔ جوخهٔ اعدام بکند هرگز اعتماد نکن!»
درهای مترو باز بود اما کسی سوار نمیشد. مسافرهای توی مترو بهتزده به مسافرهای روی سکوی ایستگاه نگاه میکردند و نمیدانستند چه خبر است. بعضیها داشتند پچپچ میکردند. دو مرد جوان هنوز سرگرم بحث در مورد آخرین مدل ماشین بودند و گاهی نیمنگاهی به روی سکو میانداختند.
روی سکو زن جوانی داشت گریه میکرد. اشک روی گونههایش روان بود. توی مترو اما کسی حواسش نبود که زن در حال گریستن است. نفسها آرام بود. دستفروش هم آرام در حال قدم زدن بود. چیزی نمیگفت. منتظر بود که درهای مترو دوباره بسته شود تا به کاسبیاش برسد. مأمورهای روی سکو اگر دستفروشها را میدیدند از ایستگاه بیرونشان میانداختند. وقتی مترو توی ایستگاه میایستد، دستفروشها نقششان عوض میشود. خیلی سریع همه چیز را فراموش میکنند و مثل یک مسافر عادی میایستند و به سکو خیره میشوند. کیسههایشان را هم کنار پایشان میگذارند؛ انگار نه انگار که تا چند ثانیه قبل داشتند فریاد میزدند و مشتری جلب میکردند.
مترو همچنان روی سکو متوقف بود و دستفروشی که تا قبل ایستگاه داشت جوراب میفروخت آرام و بیسرو صدا ایستاده بود. پیرمردی گفت: «چرا دستفروشی میکنی؟ که مجبور باشی حالا از مأمورها بترسی؟» دستفروش که مرد جوانی با موهای مرتب بود، لبخند زد و گفت: «کار دیگری نبود.»
توقف مترو توی ایستگاه داشت طولانی میشد. مسافرها کلافه شده بودند و هنوز نمیدانستند چه خبر است. بلندگوی واگن هم اصلاً به روی خودش نمیآورد و چیزی نمیگفت. روی سکوی ایستگاه وضعیت عجیبی حاکم بود. زن جوان هنوز گونههایش خیس بود. یک نفر دستهایش را روی سرش گذاشته بود و مات و مبهوت داشت نگاه میکرد. خیلیها خشکشان زده بود. توی مترو کمکم سر و صدای مسافرها درآمد که چرا حرکت نمیکند. درها چند بار بوق کشید اما بسته نشد. یکی از مسافرها دکمه قرمزی را فشار داد که برای ارتباط با راهبر گذاشته بودند. کسی جواب نمیداد. صدای موزیک غمگینی از بلندگوی روی ایستگاه میآمد. مسافرهای روی سکو آرامتر از آن بودند که مسافرهای توی مترو به چیزی مشکوک شوند. فقط گونههای زن جوانی خیس بود.
دستفروش در همان سکوت دو جفت جوراب را مخفیانه به پیرمرد فروخته بود. پولش را خیلی سریع توی جیبش گذاشت. پیرمرد هنوز قانع نشده بود چرا مرد باید دستفروشی کند با این حال او را دلداری میداد و میگفت: کار جوهر آدم است.
صدای موسیقی غمگین روی سکو بیشتر شده بود. مسافرهای توی مترو کمکم به خودشان آمدند. گونههای بیشتر مسافرهای روی سکوی ایستگاه خیس بود. صدای عود از بلندگو بالا گرفت و مرد جوانی روی سکو بغضش ترکید. صدای هقهق مرد، مسافرهای توی مترو را به دهانه درها کشاند. مرد مثل ابر بهار اشک میریخت. بغضش که ترکیده بود با صدایی آمیخته با گریه شروع کرد به تعریف کردن: «شانههای استخوانی داشت. آمده بود توی ایستگاه. کسی حواسش به او نبود. آرام قدم برمیداشت. داشت چیزهایی با خودش زمزمه میکرد. میگفت دیگر نمیتواند ادامه دهد. چیزهایی از بیماری بچهاش میگفت. از بیکاری و بیپولیاش. میگفت هنوز به آنها نگفته است. هر روز از خانه بیرون میزند که خانوادهاش فکر کنند هنوز سر کار میرود.»
مرد همچنان که داشت تعریف میکرد حواسش نبود که از جایش بلند شده و دارد وسط سکو راه میرود و با صدای بلند تعریف میکند؛ کسی چیزی نمیگفت و همه گوش میدادند. مرد روایتش را اینگونه ادامه داد: «با همان شانههای استخوانیاش داشت روی سکو راه میرفت و از بدبختیهایش میگفت. کسی حواسش به او نبود. آنهایی هم که میشنیدند، خودشان را به نشنیدن میزدند. از کسی گدایی نمیکرد فقط داشت حرفهای دلش را میگفت، آن هم با صدای آرام. صدای مترو از دور میآمد. مرد با همان شانههای استخوانیاش برگشت و به مسافرهای روی سکو خیره شد. چند لحظه حتی به کودکی نگاه کرد که کنار مادرش نشسته بود. مترو که خودش را به ایستگاه رساند، مرد با همان شانههای استخوانیاش در آستانه سکو پرواز کرده بود.»
آنها یکراست آمده بودند و گوشه واگن نشسته بودند. ایستگاه انقلاب سوار شدند. مترو شلوغ نبود. میشد چهرههای خستهشان را دید که نگاههای دزدانه مسافرهای دیگر را به خود جلب میکرد. لباسهای سادهای داشتند و دستها و انگشتهایشان حالت عجیبی داشت؛ انگار که از میان تمام اندامهایشان، دستها و انگشتان، شباهت دیوانهکنندهای به هم داشت. خودشان هم انگار این را میدانستند، دستهایشان را در هم گره کرده بودند.
دستفروشی از واگن کناری خودش را با سر و صدای زیاد رسانده بود آنجا و داشت برای کاسبیاش بازارگرمی میکرد: «خودکارهای خارجی، قلمهای نوری، همه رقم، همه مدل فقط هزار تومان.» دستفروش قلمها را یکییکی در هوا میچرخاند و صدایش را بالاتر میبرد تا مسافرهایی که خوابشان برده بود بیدار شوند و قلمی را بخرند. آنهایی که انقلاب سوار شده بودند نگاهی به دستهایشان کردند و بعد قلمها را دیدند. یکی از آنها لبخندی زد و گفت: «اینجا هم حکایت ما با قلمهاست.» دستفروش «قلم» را که شنید به سمت آنها برگشت: «شما هم قلم خواستید؟ جوهری یا نوری؟» یکی از آنها که گوشه واگن نشسته بود، خندهاش گرفت: «کاش لااقل لواشکی چیزی داشتی آقا.» دستفروش انگار منتظر همین جمله بود، بساط قلمش را جمع کرد و از کیسهاش بستههای لواشک درآورد و گفت: «حق با شماست، این روزها قلم خریدار ندارد.» بعد در چشم بر همزدنی، دستهایش پر از لواشک و آدامس شده بود. بسته لواشک را بالا برد و گفت: «لواشکهای پذیرایی، ترش و خوشمزه فقط هزار»، بعد هم به سمت یکی از آنها رفت که گفته بود کاش لواشک داشتید. نگاهش کرد و گفت: «چه طعمی بدم؟» مرد به دستهایش نگاه کرد و گفت: «چه طعمی داری؟» سؤالش تمام نشده بود که دستفروش قطاری از طعمها را برایش ردیف کرد: «ترش، خیلی ترش، شیرین، ملس، شور، تلخ...» مرد خندهاش گرفت: «تلخ؟ آخه کی لواشک تلخ میخوره؟» دستفروش انگار تعجب کرده باشد: «ای آقا شما انگار اصلاً توی باغ نیستی، اتفاقاً این روزها تلخ کلی هم طرفدار داره، همه آدم باکلاسها تلخ میخورند.» یکی از همراهان مرد، خندهاش گرفت: «مگه قهوهس؟» دستفروش پرسید: «قهوه؟ لواشک قهوه؟ مگه لواشک قهوه هم داریم؟» آنهایی که نشسته بودند و دستهایشان شبیه هم بود، خندهشان گرفت. دستفروش نگاهشان کرد و گفت: «شما اصلاً خریدار نیستید؛ بیخود وقت مردم رو نگیرید.» بعد هم رویش را برگرداند و شعارهای تبلیغاتیاش را از سر گرفت: «لواشکهای ترش و خوشمزه، در انواع طعمها و رنگها، لواشکهای پذیرایی...» هنوز دور نشده بود که یکی از آنها، صدایش کرد. دستفروش برگشت و گفت: «شما که خریدار نیستی آقا» مرد خیلی آرام گفت: «۴ تا برای ما بیار» دستفروش گل از گلش شکفت، پرسید: «چه طعمی میخواین؟ زردآلو، آلوچه، آلبالو؟» مرد، لبخند زد: «لواشک نمیخوایم، قلم میخواستیم» دستفروش لحظهای مکث کرد و بعد پرسید: «چه رنگی؟» مرد به دوستانش نگاه کرد و گفت: «سبز»
آنها هنوز قلمهایشان را نخریده بودند که بقیه مسافرها دستفروش را صدا زدند. دستفروش همانطور که داشت پول قلمها را میگرفت، پرسید: «شما چه رنگی؟» صدای خشداری گفت: «چه رنگی چیه آقا، ترش باشه و آبدار»
دستفروش خندهاش گرفت. آنهایی که قلم خریده بودند هم خندهشان گرفت. بعد نگاهی به دستهایشان انداختند و گفتند باید سراغ کار جدیدی برویم. دستفروش پرسید: «چطور؟ از کارتان خسته شدید؟» یکی از آنها نگاهی به دوستانش کرد و گفت: «نه، از کارمان اخراج شدهایم.» دستفروش جوابش را نشنیده بود، مسافرهای دیگر داشتند از سر و کولش بالا میرفتند که لواشکهای ترش بخرند.
مترو سرد و نمور توی سوراخهای شهر سرک میکشید و آدمها همراهیاش میکردند. مسافرها دستهدسته توی واگنها خودشان را جا کرده بودند که انگار قطار ابدی است. کسی خیال پیاده شدن نداشت. بلندگوی قطار، گلوی خودش را هم که پاره میکرد، هیچ ایستگاهی جذاب نبود. صدایش را نازک میکرد و میگفت ایستگاه آزادی، اما انگار نه انگار. یکی از مسافرها گفته بود به زودی همینجا مکدونالد باز میشود.
پیرمردی پرسیده بود: حالا این مکلوراند چی هست؟
پسرک با خنده جواب داده بود: مکلوراند نه پدر جان! مکرونالد. متروهای جدید رو بهش میگن مکرونالد. سهامش مال رونالدو بوده.
پیرمرد به کناریاش گفت: مسخرهم کرد؟
کناریاش خندید: از شما تعجب میکنم پدر جان!
مردی از بین جمعیت صدایش میآمد: آقا فقط آبجو آزاد بشه برای ما کافیه!
صدای خشداری گفت: استغفرالله
دو نفر سرفه کردند که انگار هوا پس است؛ اما حرف و حدیثها ادامه داشت. مردی با شانههای استخوانی داشت ایستگاه به ایستگاه سرک میکشید. از یکی پرسیده بود امروز چندم است؟ کناریاش خندهاش گرفته بود: یعنی اینقدر هل شدی؟ حالا مونده تا مکدونالد باز بشه.
مرد با شانههای استخوانیاش پوزخندی زده بود که مکدونالد تقویمبردار نیست. تقویمها برای مناسبتهاست. برای یادآوری.
مسافر کنارِ پیرمرد داشت به او میگفت: بعله پدرجان! حالا قراره متروی تهران-نیویورک هم راه بیفته.
مرد با شانههای استخوانیاش هنوز داشت سرک میکشید.
دستفروش از واگن جلوتر صدایش میآمد: تفنگهای حبابساز، شادی، سرگرمی برای بچهها، فقط ۵ تومان
بعد هم صدای چکاندن ماشه تفنگش آمد و باد حبابهای بزرگ و کوچک را روانه واگن کرد.
حالا نگاهها همه محو حبابهای رنگی شده بود.
توی یکی از حبابها، تصویر همبرگرهای مکدونالد بود. روی پوستهٔ نازک حباب کناریاش بطریهای مشروب برق میزد. پسری داشت به دوستش میگفت: دیسکو!
دوباره صدای چکاندن ماشه تفنگِ حبابساز بلند شد و سیل حبابها را روانه واگن کرد. نگاهها همچنان محو تماشا بود.
یکی داشت میگفت: خدا رو شکر پرواز مستقیم هم داره راه میفته.
دوباره صدای چکاندن ماشه آمد، این بار خون لخته شد.
مرد با شانههای استخوانیاش فریاد زد: رامین قهرمانی را از پا آویزان کرده بودند. با پای خودش رفته بود. اسمش توی هیچ گزارشی نیامد. حالا شش سال گذشته است.
پیرمرد هنوز داشت تمرین میکرد که مکدونالد را درست تلفظ کند.
گفته بود وقتی جمعیت نباشد، مترو دیگر مترو نیست، قفس تنهایی و سردی است که وسط دل و روده شهر میرود و نای بالا آوردن ندارد.
یکی از مسافرها به او خندیده بود. آنهایی هم که نخندیدند به روی خودشان نیاوردند که پیرمرد دارد خزعبلات به هم میبافد.
بعد هم شروع کرد به آواز خواندن و ترانههای قدیمی را یک به یک و البته به غلط میخواند: این یکی مالِ دلکشه. خدا رحمتش کنه. بردی از یادم... دادی بر بادم...با یادت شادم... در دام افتادی ... از غم آزادی...
یکی گفت ترانه را اشتباه میخوانی پدر جان!
پیرمرد خندید: راست میگی، درستش اینه، امشب شب مهتابه، حبیبم رو میخوام، حبیبم اگر خوابه، طبیبم رو میخوام...
بقیه مسافرها اخم کرده بودند.
پیرمرد به مسافر کناریاش که او هم سن و سالی داشت، گفت: قیافههاشون رو نیگا، انگار تخم اخم کاشتن تو صورتشون
یکی از مسافرها رویش را برگرداند.
پیرمرد ادامه داد: حالا آگه بساط اشک و زاری بود همه هیئت راه انداخته بودند، نترسین بابا، صورتتون ترک برنمیداره.
بعد هم زد زیر خنده.
پسرک دستفروشی آمده بود و باتریهای قلمی میفروخت.
پیرمرد بیآنکه لحظهای سکوت کند، ترانهها را درست و نادرست به هم میچسباند و میخواند و میخندید؛ چشمش که به دستفروش افتاد، ترانه را عوض کرد و خواند: خوشگلا باید برقصن، خوشگلا باید برقصن...
دستفروش هم دستهایش را –که ویترین فروشش بود- بالا برد و چرخاند و رقصاند و پیرمرد را به وجد آورد.
باتریها هنوز توی دستهایش بود که میرقصید و پیرمرد هم ترجیعبندِ «خوشگلا باید برقصن» را ادامه میداد.
دختری که موهایش را یک طرف صورتش ریخته بود، از آن طرف واگن داشت سرک میکشید که ببیند چه خبر است.
بیشتر مسافرها اخم کرده بودند و به روی خودشان نمیآوردند که دستفروش و پیرمرد بساطشان گرم شده بود.
پیرمرد وقتی خواست ترانه را عوض کند، نگاهی دوباره به ردیف روبرویش انداخت و بعد به دستفروش گفت: «دو تا باطری بنداز برای این مسافرا که شارژشون تموم شده»
این را که گفت دوباره قاهقاه زد زیر خنده.
مردی با شانههای استخوانی انگار زیر لب داشت چیزهایی میگفت: «صحبت بنگ و افیون است، اینها همگی در دام شیشه و دراگ و علف اسیرند و خاموش.»
دختری که موهایش را یک طرف صورتش ریخته بود، گوشهایش را تیز کرد که حرفهای مرد را بشنود. مرد ایستگاه بعدی پیاده شده بود. دختر، رفتن او را که دید، سرک کشید تا دوباره پیرمرد را ببیند. او هم رفته بود. دستفروش همچنان داشت میرقصید که مأمور ایستگاه آمد و دستش را گرفت و برد.