برای صانع ژاله
مامور ایستگاه آمد و گفت سیگارت را خاموش کن..
چشمهای پسر پر از اشک بود.
پیرزن دست پسر را گرفت و گفت گریه نکن!
چشمهای پیرزن خیس بود و سرفه امانش را بریده بود.
بلندگو اعلام کرد ایستگاه نواب صفوی؛ لطفا از لبه سکو فاصله بگیرید!
صدای پشت بلندگو سرفهاش گرفت.
جمعیت دوباره به سمت پایین سرازیر شد.
مرد جوانی فریاد زد اگر این پایین بیایند دخلشان را میآوریم.
فریادهایی از دور به گوش می رسید: دوباره اشکآور زدند
صدایی میان جمعیت نجوا می کرد: لعنت به این نواب!
جوانی آمد و با صدایی خشدار گفت به خیابان میرویم، گازها این پایین ما را خفه خواهد کرد از اندرونی تهران بیرون بیایید مردم.
به خیابان رفتیم و صدای گلولهها بلند شد.
خیلی فاصله نبود بین مردی که از جنبش کارگری حرف میزد و بوتهای تیمبرلندش پای من را له کرده بود با پسری که گوشهی چپ کتانیاش سوراخ بود و اعتماد به نفسش کم شده بود و داشت از جنبش سبز حرف میزد.
متروی تهران-کرج در هم رفتگی پاهای زیادی را دارد. پاهایی که روبروی هم مینشینند و نزاع خیلی چیزها را تجربه میکنند. پاهای بلند و دراز، پاهای کلفت و چاق، پاهای گستاخ و نافذ، پاهای کفشهای مارکدار، پاهای بازیهای اروتیک، پاهای چکمهپوش و پاهای ته صندلی نشینی که سوراخ کفش سمت دیواره مترو باشد.
تکاپوی رهایی از زیر بوتهای تیمبرلند مشغولم کرده بود که پسر کفش سوراخ گفت: فکر کنید همین مترو وقتی به ایستگاه آخر میرسد چه جمعیتی به راه میافتد، این خودش پتانسیل خوبی است.
تیمبرلند گفت: جنبش سوژههای اتمیزه شدهی جامعهی تودهای، چیزی جز توتالیتاریسم به دنبال نخواهد داشت.
کفش سوراخ به من نگاه کرد که چیزی بگویم.
چیزی نگفتم.
کفش سوراخ گفت: سکون شما هم چیزی جز پذیرش توتالیتاریسم نخواهد بود.
بلندگوی مترو ایستگاه آخر را اعلام کرد. پایم را از زیر تیمبرلند نجات دادم و پیاده شدم.
مترو زیاد شلوغ نبود. تقریبا بیشتر مسافرها نشسته بودند.
دو نفر داشتند روزنامه میخواندند و عدهای موبایل در دست، مشغول بودند.
ایستادهها، دستگیرهها را گرفته بودند و بقیه مسافرها دست در دست گره کرده و یا دست روی دست گذاشته بودند. تقریبا هیچ مسافری با دستهای آزاد نبود.
مترو خراب بود و پشت سر هم ترمز میگرفت و سرانجام ایستاد.
یک نفر گفت متروی کناری شلوغ کردهاند. همه دست روی شیشهها حلقه کردند تا متروی کناری را بهتر ببینند که مسافرانش شیشهها و صندلیها را میشکستند.
مترو دوباره حرکت کرد و مسافران نشستند و دست روی دست گذاشتند.
بلندگو اعلام کرد: مسافران محترم به علت خرابی مترو، تا ایستگاه انقلاب نخواهیم رفت؛ لطفا ایستگاه بعد، قطار را ترک کنید.
برای هیوا مجیدزاده و همهی روزهای مستقل بودنمان
...
جمعیت در هم میلولید. شلوغی، پناهگاه خوبی برای رهایی از سرما بود.
همه تحت فشار بودیم.
چند ایستگاه بیشتر به آزادی نمانده بود.
نیروهای امنیتی آمدند و مرد را از مترو بیرون کشیدند.
هر چه تلاش کردم نتوانستم مانع بشوم.
پالتویش پیش من ماند.
درهای مترو بسته شد و کاری از ما ساخته نبود.
پالتو را نشانش دادم که یعنی هوا سرد است.
مرد فریاد زد: نوروز میآید.
مترو به سمت آزادی حرکت کرد و همچنان تحت فشار بودیم.
...
پانوشت
نوروز نام نشریهای بود که با تلاش هیوا منتشر میشد.