از پنجره مترو به کوههای شمال مسیر تهران-کرج خیره شده بودم که از برف روز گذشته سفید بود و ابری بزرگ بر آن سایه انداخته بود.
پرچمهای سیاهی در حاشیه راه برای محرم قد برافراشته بودند.
براق بودن پارچههای آنها و تکانهایشان در باد شدید، اروتیسمی را القا میکرد که احساس کردم هر لحظه تیرهای پرچم به ارگاسم میرسند.
مردی که در باغی کنار ریل، روی پشتبام خانه بود، کابل آنتن در دست سقوط کرد و به سان تصویری از پنجرهی مترو گذشت.
سینمای صامت پنجره را رها کردم؛ داخل مترو مردی داشت ذکر میگفت و تسبیح میچرخاند. دختری تجدید آرایش میکرد و پسری از گوشهی صندلی او را نگاه میکرد.
حقیقت ملموس درون مترو وهم بود و بیرون مردی سقوط کرده بود و تصویر گذشته بود.
(برای زنانی که قربانی شدند)
پدر به پسر گفت حالا باید انتقام را بگیری تا از کابوسهایت رهایی یابی.
زن ایستاده بوده لبهی سکو و قطار که لرزش ریلها آمدنش را خبر میداد.
پسر به پدر نگاه کرد که سکوت کرده بود و بغض کرده بود.
پدر به پسر گفت من نیز سالها پیش جای تو بودم و پدرم نیز سالها قبلتر همین کار را کرد.
پیرزن به پسر گفت پدران ِ سالها پیش نیز اینگونه زیستند؛ از کابوسهایت رها میشوی پسر!
زن ایستاده بود لبهی سکو که چادرش را بادی از دهانه تونل تکان میداد.
پسر پشت زن ایستاد و دستانش را بالا آورد.
صدای قطار که آمد دستهای پسر پشت زن را لمس کرد.
راهبر قطار ترمز نکرد، با چشمانش گفت نمیتوانم ترمز کنم.
دستم را جلوی قطار گرفتم.
دستهای دیگر آمدند و جلوی را گرفتند.
دستی آمد و دست پسر را گرفت.
دستهایی آمد و دست پسر را گرفت.
دستها زیاد شدند و قطار دیگر نتوانست جلوتر برود.
زن ایستاده بود لبهی سکو.
چادرش را به باد سپرد و گفت پیش از ما نیز زنانی اینگونه زیستند و
بدینسان مردند.
ساعت 22:40 جمعه شب
ایستگاه دانشگاه امام علی
از پلههای ورودی ایستگاه پایین رفتم.
مسئول اتاق کنترل خواب بود.
وارد سکوی ایستگاه شدم.
هیچ جنبندهای آنجا نبود.
فضایی وهمآلود...
صدای موسیقی از بلندگوی ایستگاه شنیده میشد.
و هوهوی رعبانگیزی که همیشه از دالانهای هوا به گوش میرسد.
و بعد صدای تار از بلندگو در آواز دشتی...
به دیلمان که رسید از سکو پایین آمدم و روی ریل به طرف دهانهی تونل حرکت کردم.
چند دقیقه بعد، سکوت و سیاهی مطلق بود.
و لذت مرگ.
گوشه ابروی دختر، از هفتی ِ شکاف میان دو صندلی دیده میشد.
مترو تکان که میخورد، هشتی ِ ابرو کامل میشد و وسط هفتی ِ شکاف میان دو صندلی توی چشم میزد.
حواسش که نبود به او نگاه میکردم.
حواسم که نبود به من نگاه میکرد.
حواسمان که بود، نگاه را میدزدیدیم و ناشیانه بیرون را نگاه میکردیم که شب بود و تاریک.
ایستگاه وردآورد نیم خیز شد که برود.
من که نرفتم او هم نرفت. یا وهم خوشایند من این را میگفت.
اتمسفر نیم خیز شد، کرج نیم خیز شد، گلشهر مجبور بودیم پیاده شویم که ایستگاه آخر بود.
بازی تمام شده بود و نگاه ندزدیدیم و خیره شدیم.
و بعد رفتیم...
...
از میان هفتیها، خیلیها رفتند.
هفتی ِ دو انگشت پیروزی در خیابانهای اعتراض که به خون نشست.
هفتی ِ شکاف میان دو صندلی که به هشتی ِ ابروها نشست.
هشتی ِ میان پاهایش که وقتی هفتی شد باز به خون نشست.
و ایستگاهها به پایان رسیدند.
دختر آمد به آقای روبروی من گفت که اگر میشود بروید آن طرف که من هم بنشینم.
نشست روبروی من.
بستههای خریدش را گذاشت بین پاهایش.
چکمههایش تا زانو میرسید.
برق میزد.
پاهایش پرانتزی بود و فضای جلوی پاهایم را کاملا اشغال کرد.
کتابم را باز کردم و شروع کردم به خواندن.
کناریام گفت رئالیسم جادویی این نویسنده دیوانهکننده است.
گفتم پیشتاز نیست؛
دیوانهکننده هم نیست.
چشمانش وزن زیادی از ریمل را تحمل میکرد.
خیره شده بود به من...
وقتی به او نگاه کردم لبخند زد.
خودش را با موبایلش سرگرم کرد و زیرچشمی مرا میپایید.
کناریام گفت: البته در بیشتر داستانهایش ردپای کارور دیده میشود.
گفتگوی ما برایش جذاب نبود.
هدفون را از کیفش درآورد و با صدای بلند موسیقی گوش داد.
برق چکمههایش چند بار چشمم گرفت.
لحظهای که خواست دوباره زیرچشمی نگاه کند مچ نگاهش را گرفتم.
کناریام گفت: احتمالا داستانهای سلینجر را خواندهاید ....
کتاب را بستم، ایستگاه اتمسفر پیاده شدم و منتظر قطار بعدی ایستادم.