آنها یکراست آمده بودند و گوشه واگن نشسته بودند. ایستگاه انقلاب سوار شدند. مترو شلوغ نبود. میشد چهرههای خستهشان را دید که نگاههای دزدانه مسافرهای دیگر را به خود جلب میکرد. لباسهای سادهای داشتند و دستها و انگشتهایشان حالت عجیبی داشت؛ انگار که از میان تمام اندامهایشان، دستها و انگشتان، شباهت دیوانهکنندهای به هم داشت. خودشان هم انگار این را میدانستند، دستهایشان را در هم گره کرده بودند.
دستفروشی از واگن کناری خودش را با سر و صدای زیاد رسانده بود آنجا و داشت برای کاسبیاش بازارگرمی میکرد: «خودکارهای خارجی، قلمهای نوری، همه رقم، همه مدل فقط هزار تومان.» دستفروش قلمها را یکییکی در هوا میچرخاند و صدایش را بالاتر میبرد تا مسافرهایی که خوابشان برده بود بیدار شوند و قلمی را بخرند. آنهایی که انقلاب سوار شده بودند نگاهی به دستهایشان کردند و بعد قلمها را دیدند. یکی از آنها لبخندی زد و گفت: «اینجا هم حکایت ما با قلمهاست.» دستفروش «قلم» را که شنید به سمت آنها برگشت: «شما هم قلم خواستید؟ جوهری یا نوری؟» یکی از آنها که گوشه واگن نشسته بود، خندهاش گرفت: «کاش لااقل لواشکی چیزی داشتی آقا.» دستفروش انگار منتظر همین جمله بود، بساط قلمش را جمع کرد و از کیسهاش بستههای لواشک درآورد و گفت: «حق با شماست، این روزها قلم خریدار ندارد.» بعد در چشم بر همزدنی، دستهایش پر از لواشک و آدامس شده بود. بسته لواشک را بالا برد و گفت: «لواشکهای پذیرایی، ترش و خوشمزه فقط هزار»، بعد هم به سمت یکی از آنها رفت که گفته بود کاش لواشک داشتید. نگاهش کرد و گفت: «چه طعمی بدم؟» مرد به دستهایش نگاه کرد و گفت: «چه طعمی داری؟» سؤالش تمام نشده بود که دستفروش قطاری از طعمها را برایش ردیف کرد: «ترش، خیلی ترش، شیرین، ملس، شور، تلخ...» مرد خندهاش گرفت: «تلخ؟ آخه کی لواشک تلخ میخوره؟» دستفروش انگار تعجب کرده باشد: «ای آقا شما انگار اصلاً توی باغ نیستی، اتفاقاً این روزها تلخ کلی هم طرفدار داره، همه آدم باکلاسها تلخ میخورند.» یکی از همراهان مرد، خندهاش گرفت: «مگه قهوهس؟» دستفروش پرسید: «قهوه؟ لواشک قهوه؟ مگه لواشک قهوه هم داریم؟» آنهایی که نشسته بودند و دستهایشان شبیه هم بود، خندهشان گرفت. دستفروش نگاهشان کرد و گفت: «شما اصلاً خریدار نیستید؛ بیخود وقت مردم رو نگیرید.» بعد هم رویش را برگرداند و شعارهای تبلیغاتیاش را از سر گرفت: «لواشکهای ترش و خوشمزه، در انواع طعمها و رنگها، لواشکهای پذیرایی...» هنوز دور نشده بود که یکی از آنها، صدایش کرد. دستفروش برگشت و گفت: «شما که خریدار نیستی آقا» مرد خیلی آرام گفت: «۴ تا برای ما بیار» دستفروش گل از گلش شکفت، پرسید: «چه طعمی میخواین؟ زردآلو، آلوچه، آلبالو؟» مرد، لبخند زد: «لواشک نمیخوایم، قلم میخواستیم» دستفروش لحظهای مکث کرد و بعد پرسید: «چه رنگی؟» مرد به دوستانش نگاه کرد و گفت: «سبز»
آنها هنوز قلمهایشان را نخریده بودند که بقیه مسافرها دستفروش را صدا زدند. دستفروش همانطور که داشت پول قلمها را میگرفت، پرسید: «شما چه رنگی؟» صدای خشداری گفت: «چه رنگی چیه آقا، ترش باشه و آبدار»
دستفروش خندهاش گرفت. آنهایی که قلم خریده بودند هم خندهشان گرفت. بعد نگاهی به دستهایشان انداختند و گفتند باید سراغ کار جدیدی برویم. دستفروش پرسید: «چطور؟ از کارتان خسته شدید؟» یکی از آنها نگاهی به دوستانش کرد و گفت: «نه، از کارمان اخراج شدهایم.» دستفروش جوابش را نشنیده بود، مسافرهای دیگر داشتند از سر و کولش بالا میرفتند که لواشکهای ترش بخرند.