مرد وارد مترو شد.
قد کوتاهی داشت و ریش بلند.
مترو زیاد شلوغ نبود اما صندلی خالی پیدا نمی شد.
مرد رفت انتهای واگن چهارزانو نشست کف مترو.
مترو بوق کشید که یعنی درها در حال بسته شدن است.
در که بسته شد، مترو حرکت کرد و مرد دستش را کنار گوشش گرفت.
بلندگو با صدای نازکی که مرد را به خودش آورد گفت ایستگاه بعد آزادی.
مرد همانطور که دستش را کنار صورتش گرفته بود، شروع کرد به خواندن.
بسم الله الرحمن الرحیم... اذا الشمس کورت و اذا النجوم انکدرت
چند لحظه بعد، نگاه مسافرها همه با هم به طرف صدا چرخید.
مرد اصلا به روی خودش نیاورد که دارند نگاهش میکنند.
دوباره با صدای بلند و رسا ادامه داد: وَإِذَا الْجِبَالُ سُیِّرَتْ
چند پسر جوان با هم گفتند: الله. بعد زدند زیر خنده.
مرد از خنده آنها دلگیر نشد و به خواندن ادامه داد.
صدایی از آن طرف واگن فریاد زد: خفه شو بابا.
مرد ادامه داد و رسید به آیه بِأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَتْ.
بعد دیگر نخواند و از جایش بلند شد.
به آرامی دستی به ریشش کشید.
چهره آرامی داشت و چشمان نافذ.
دو دختر جوان به هم گفتند به سلامتی خفه شد.
مرد شنید، گفت: نه هنوز خفه نشدم.
بعد صدایش را کلفت کرد و خواند: آخرین سنگر سکوته. حق ما گرفتنی نیست.
چند نفر گفتند: ایول
گفت: به این میگویند خون بازی با صدای داریوش
همان صدای قبلی از آن طرف واگن فریاد زد: خفه شو بابا.
دستفروش با صدای بلند میگفت: دهان شویههای خارجی فقط هزار
مسافرها سرشان به کار خودشان گرم بود.
صدای دختری بلند شد: آشغال
نگاهها به طرف صدا که چرخید، آب دهان دختر حواله صورت مرد سبیل داری شده بود.
مرد با پشت دست، تف دختر را از روی صورتش پاک کرد و با همان دست، کشیدهٔ محکمی به صورت دختر زد.
دختر پرت شده بود به سمت عقب که مرد گفت: دختر ..نده
پسر جوانی جلوی مرد درآمد: درست صحبت کن مرتیکه.
مرد یقه پسر را چسبید و بعد پرتش کرد به گوشهای: گمشو بچه ..ونی
دختر داشت با داد و فریاد بد و بیراه نثار مرد میکرد.
بقیه مسافرها دخالت نکردند.
ایستگاه آزادی دختر و پسر جوان پیاده شدند و فحش دادند.
مترو حرکت کرد.
پیرمردی گفت: دختر خودش خراب بود. میخارید.
بعد زد زیر خنده.
چند نفر دیگر هم با او خندیدند.
پسر لاغری گفت: خاک بر سرتان، فکر کنید خواهر و مادر خودتان بود.
ایستگاه نواب مسافرهای بیشتری سوار شدند.
وسط تونل مترو سرعتش کم شد.
زیر پای مسافرها نرم شده بود.
کم کم پاها داشت فرو میرفت.
مسافرها تا کمر فرو رفته بودند توی چیزی شبیه لجن.
پاها روی ریل بود و مترو آرام حرکت میکرد.
مسافرها داشتند راهپیمایی میکردند.
کف مترو پر بود از سر بیرون ماندهٔ مسافرها که فرو رفته بودند توی لجن.
ایستگاه بعد، شلوغ بود.
درها که باز شد، مسافرهای جدید، پا روی سر مسافرهای پایین گذاشتند و سوار شدند.
درها بسته شد و مترو آرام حرکت کرد.
ایستگاه اکباتان مسافرهای زیادی سوار شدند.
آخرین قطار به سمت کرج بود.
خانوادهای با بچههای ریز و درشت آمدند طبقه بالا.
دختر بچه با صدای کشدار میگفت: مااااااماااان این مترو است؟ این مترو است؟
مادر گفت: بله! مترو است.
بچه دوباره پرسید: مترو است یا قطار؟
مادر جواب داد: مترو همان قطار است.
بچه ادامه داد: پس چرا دو طبقه است؟
...
سر و صدای بچهها یکسره به گوش میرسید.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه چیتگر
بعد صداها قطع و وصل شد.
- ایست... ه ایران خودر...
- مامان... این آقا چه جا..... خواب...
- ...گاه ور.... ورد
نورها کم میشد و صدای سوت میآمد.
بعد تاریک بود و همه جا سکوت.
- آقا.... رسید.....
سکوت
- ... رو تعطی.. ل
تکانهای تهوع آور
- بیدار ش...
سکوت
- ولش.........
دوباره تکان و بعد تاریکی.
سکوت
- آقا؟ آقا؟ این مترو است یا قطار؟
...
مسافرهایی که صبح زود برای سوار شدن به اولین قطار، وارد ایستگاه شده بودند، مرد قد بلندی با شانههای افتاده را دیدند که با دست بند میبرند.
دختر با پاهای کشیده و شال صورتی قدم به مترو که گذاشت، نگاهها همه چرخید.
وقتی نشست، دلها هری ریخت.
دستش را که بالا آورد و زلفهایش را کنار زد، دنبالهٔ زنجیر دستبندش برق زد توی چشم مسافرها.
سرش را به شیشهٔ کنار صندلی تکیه داد.
چشمهایش را که بست، چشم مسافرها بیشتر باز شد که براندازش کنند.
نگاهها که سنگین شد انگار سنگینی را حس کرد و چشمهایش باز شد.
بعضی از مسافرها سرشان پایین بود و انگار داشتند کف مترو را دید میزدند.
بعضیها سرشان بالا بود و داشتند تابلوهای تبلیغاتی داخل واگن را میخواندند.
دستفروش که آمد، خیال همه راحت شد.
یخ مترو آب شد و پسرک پشت سر هم تکرار میکرد ۱۲ تا باتری قلمی هزار تومان
تصویر دختر افتاده بود روی شیشهای که سرش را تکیه داده بود.
تصویر مات بود و چشمها از سیاهی ریملها برجسته شده بود.
مترو تکان میخورد و دست فروشها زیاد شده بودند.
ایستگاه بعد، دستفروشهای بیشتری آمدند.
بعضی از مسافرها از کیفهایشان لواشک در آوردند و شروع کردند به دستفروشی.
دستفروشها وسط واگن رژه میرفتند و دختر کمتر دیده میشد.
تصویر روی شیشه هنوز از چشمانش خبر میداد.
ایستگاه دروازه دولت، صندلی دختر خالی بود.
تصویر روی شیشه به رقص در آمد.
رفت بالا و نشست روی یکی از تابلوهای تبلیغاتی.
دستفروشی آمد و ریملهای خارجی را نصف قیمت مغازه میفروخت.
مترو از ایستگاه کرج خارج شده بود.
چند دقیقه بعد ایستاد.
خاموش شد.
روشن نشد و حرکت نکرد.
بلندگو اعلام کرد مترو خراب است لطفا صبر کنید تا نقص فنی برطرف شود.
مسافرها صبر کردند اما انگار نقص برطرف نشد.
بلندگو دوباره اعلام کرد: مسافرین محترم اگر امکان دارد پیاده شوید و مترو را هل دهید تا روشن شود.
درهای مترو باز شد.
مسافرها برای پیاده شدن باید از ارتفاع یک متری میپریدند.
دیگر سکویی در کار نبود.
مترو وسط بیابان بود.
بلندگو از مسافرها عذرخواهی کرد.
همه مسافرها پیاده شدند.
بعضیها رفتند گوشهای ایستادند و نگاه کردند.
عدهای کناره واگنها را گرفتند و آمادهٔ هل دادن شدند.
مامورهای مترو پیاده نشده بودند.
کنار درها ایستاده بودند و از مسافرها عذرخواهی میکردند.
قرار شد همه با فرمان بلندگو، هل دادن را شروع کنند.
هر واگن چیزی نزدیک به ۵۰ تُن وزن داشت.
فرمان صادر شد.
ماهیچهها منقبض شد و رگها از شقیقهها بیرون زد.
عرق بر پیشانی نشست.
مترو تکان خورد اما به سختی.
آرام آرام حرکت کرد.
بلندگو اعلام کرد: مسافرین محترم اگر امکان دارد، کمی تندتر هل دهید.
رگها از شقیقهها بیشتر بیرون زد.
مامورهای مترو از آن بالا فریاد زدند و از مسافرهایی که نگاه میکردند، خواستند که برای کمک بیایند.
آنها آمدند و مترو تندتر حرکت کرد.
مسافرها خسته شدند.
مترو به سختی حرکت میکرد.
بلندگو اعلام کرد: سریع تر
مامورهای قطار فریاد زدند: تندتر، تندتر
برخی از مسافرها از هل دادن دست کشیدند.
مامورها با شلاق به جانشان افتادند.
دوباره همه داشتند هل میدادند.
مامورها با شلاق روی سر مسافرها ایستاده بودند.
یکی از مسافرها داشت میگفت: بیهوده است.
زیر مشت و لگد و شلاق مامورها فریاد زد: اشتباه کردم. بیهوده نیست. هل میدهیم. روشن میشود.
خورشید به وسط آسمان رسید.
دختری گفت: این مترو روشن شدنی نیست، گور پدر همهتان.
مامورها او را گرفتند و گردنش را روی ریل گذاشتند.
مسافرها را مجبور کردند هل دهند.
مترو از روی گردن دختر رد شد.
خون روی دیوارهٔ واگن پاشید.
سر دختر جدا شد.