دیگر راه گریزی نبود.
انگشتها به سمت او نشانه رفته بود.
مرد شانههای استخوانیاش را بالا انداخته و گوشهای از واگن ایستاده بود.
مگر میشد خشمگین نباشد. پیرمردی این را گفت و رویش را برگرداند.
مترو تکان میخورد و لباسها و بارانیهای خیس در هم تنیده بود و بوی نمناکی موج میزد.
دستها رها شده بود و کسی میله را نمیگرفت.
نگاهها به سمت مرد با شانههای استخوانی میچرخید و بعد انزجار و نفرت موج میزد.
مرد حرفی برای گفتن نداشت.
باید سکوت میکرد.
مسافری به طرفش رفت و مشت بر دهانش کوبید: مرتیکه بیشرف مظلوم نمایی نکن.
مرد گفت که مظلوم نمایی نمیکند.
این را که گفت چند نفر دیگر مشت و لگد نثارش کردند.
زنی از آن سوی واگن فریاد زد: کثیفترین آدم روی زمین هستی.
بلندگو ایستگاه انقلاب را رد کرده بود که مرد با همان شانههای استخوانیاش گفت: شما تاریخ را گسستهاید، دست بر آنچه میخواستید گذاشتید و بقیه را به فراموشی سپردید.
پیرزنی روی صورت مرد تف انداخت: بس کن، انسان کثیف.
دستفروش دستمال میفروخت. مرد اسکناس را به او داد و دستمال خواست، پسرک دستفروش پولش را پرت کرد روی زمین: برای تو دستمال ندارم.
مرد با همان شانهای استخوانیاش با پشت دست، آبِ دهان پیرزن را تمیز کرد.
مترو شلوغ بود و مسافرها میآمدند و میرفتند و مرد با شانههای استخوانیاش کم کم فراموش شد.
زنی داشت به بچهاش شیر میداد و پسرک دستفروش از گوشه چشم او را میپایید.
دختری لبهای پسری را بوسید.
مردی دستش پشت زن نشست و به روی خودش نیاورد.
پیرمردی دستش را توی بینیاش کرد و بعد گوشه صندلی مالید.
دختری با تلفن حرف میزد و قرار سفر میگذاشت.
درها باز شد و مسافرهای تازهای آمدند و بلندگو ایستگاه بعد را اعلام کرد.
بنظرم وبلاگ شما رو همه باید بخوونن!!!!!!
معرکه و عالی ی ی و بـــــــی نظیر!
شما تاریخ را گسستهاید، دست بر آنچه میخواستید گذاشتید و بقیه را به فراموشی سپردید.
عالی!