مرد سرش انگار گیج میرفت.
خودش گفت توی سرش حفره است.
مترو به ایستگاه ولیعصر رسید.
دو مامور جلوی در واگن بانوان ایستاده بودند و مردها را به جلو میفرستادند: آقا از در جلویی سوار شوید.
دختر و پسری با عجله خودشان را به مترو رساندند که سوار شوند.
مامور جلوی آنها را گرفت: آقا شما، نمیتوانید از این در سوار شوید.
دختر گفت: ما با هم هستیم.
مامور ایستگاه خندهاش گرفت: یعنی توالت زنانه هم با شما میآید؟
چند نفر از زنهای توی واگن، خندهشان گرفت.
دختری گوشه واگن نشسته بود، جلو آمد، زد روی شانه مامور: آن دهان گشادت، توالت زنانه است.
درها بوق کشید و بسته شد.
مامور روی سکو از پشت شیشه، دختر را دید که توی واگن ایستاده است و او را نگاه میکند.
مسافرهای دیگر داشتند به او نگاه میکردند: آرام باش دختر.
روسری از سر دختر افتاد. موهایش دو طرف شقیقههایش چسبیده بود به عرق روی صورتش.
رفت و نشست، بعد آرام گفت: آن مرد سرش گیج میرود و حالا توی یکی از آن واگنها تنها است.
زنی از او پرسید: کدام مرد؟
دختر داشت حرف خودش را ادامه میداد: توی سرش انگار حفرههایی هست که باد توی آن میپیچد.
بعد دفتری از کیفش در آورد: ببینید اینجا چه نوشته است.
دختر دفتر را باز کرده بود و شروع کرد به خواندن: دلم میخواهد وقتی که توی خیابان راه میروم، یک نفر بیاید و بیهیچ دلیلی، گلولهای توی سرم شلیک کند و خلاص شوم. بعد هم برود و کسی هم کار به کارش نداشته باشد.
دستفروشی آمده بود که لاک ناخن بفروشد اما ساکت شده بود و داشت گوش میداد، به طرف دختر رفت: خیلی غم انگیز است خانم.
چند واگن جلوتر، مرد سرش داشت گیج میرفت، دید که یک نفر به طرفش میآید، بقیه او را ندیدند.
اسلحهای بیرون آورد، روی پیشانی مرد گرفت.
مرد لبخند زد.
صدای شلیک و بعد خلاص.