بلندگو که گفت ایستگاه انقلاب، مردی عطسهاش گرفت.
پیرمردی گفت: صبر آمد.
مسافرها هجوم آورده بودند و انگار نه انگار که تعطیل است.
درهای مترو باز شد و بعد هر چه زمان میگذشت دیگر بسته نمیشد.
بلندگوی ایستگاه گفت: حرکت تمام قطارها به تمام مقصدها به حالت تعلیق در آمده است.
دختری خندهاش گرفت: این هم از آن حرفها بود.
دختر خندهاش تمام نشده بود که دستی بر پشتش رفت و انگار نه انگار.
پیرمردی که فکر میکرد صبر آمده است، دست را بر پشت دیده بود و از خواهر و مادر صاحب دست سوال کرده بود.
مردی تلاش میکرد موج رادیو را بگیرد: بازی دارد تمام میشود اگر این بار هم ببازیم برای همیشه طرفداری را کنار میگذارم.
مردی با سبیلهای تا بناگوش کشیده، خندهاش گرفت: طرفدار باید طرفدار باشد، حتی اگر همیشه تیمش بازی را ببازد، آن زمان، شما یادتان نمیآید، علی کریمی توی پرسپولیس بود و هیچ کس حریفش نمیشد.
پسر جوانی خندهاش گرفت: آقا چرا یادمان نیاید؟ علی کریمی که مال دوره ماست.
مرد با همان سبیلش پوزخندی زد: بچهتر از این حرفها هستی بچه ژیگول.
این بار دستی بر پشت پسر رفته بود و بچه ژیگول گفتنِ مردِ سبیلدار هنوز داشت میپیچید.
دستفروشی آمد و خودکار میفروخت: آقایان، خانمها هر کدام یک خط بنویسید، اگر راضی نبودید نخرید.
خودکار را با دفترچهای میداد به هر مسافر: بنویس آقا!
- چه بنویسم؟
- هر چه دوست داری
مردی که خودکار دستش بود، شروع کرد به نوشتن: مدتی است فکر میکنم باید همه چیز را تمام کنم، در دور دستها سرزمینهایی هست که سراسر آن را رودخانه فرا گرفته است. میشود آنجا خودت را پرت کنی توی آب و بعد جنازهات را کسی پیدا نکند و همانطور با جریان آب بروی و وسط جنگلی به کناره برسی. جنگلی سرد و نمناک؛ و بعد ذره ذره متلاشی شوی در حالی که فقط صدای آب میآید.
mesle hamishe awli!