مرد با ریش مرتب، بچهاش را گذاشته بود روی پایش.
پسر بچه با دستهای گوشتی، عقب ماندگی ذهنی داشت.
مرد به پیرمرد کناریاش که چتر عصایی دستش بود، گفت: بله آقا عرض میکردم من انجیل را خواندهام، تورات و حتی کتاب زرتشتیان را هم خواندم؛ اما آخرش به این رسیدم به همین شیعه دوازده امامی.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه سعدی
پسر بچه روی پای مرد نعرهای کشید که مسافرها را به خود آورد.
جوانی با چشمهای سبز و موهای خرمایی از واگن کناری آمد.
با صدای دو رگهاش داد میزد: چغاله دارم چغاله بادام
بستههای کوچک پلاستیکی روی دستش گرفته بود و به یکی از مسافرها که قیمت را پرسید، گفت: دو هزار تومان
پسر بچه روی پای مرد کلمات نامفهومی از دهانش خارج شد.
پیرمرد عصایش را جابجا کرد و به مرد گفت: البته همه ادیان یک حرف را میزنند
هنوز حرفش تمام نشده بود که مرد پرید وسط حرفش: نه آقا، همین عمر لعنت الله علیه، اصلا اسلام را قبول نداشت که حالا عدهای سنّی، خودشان را مسلمان میدانند.
دختر و پسری که ایستاده بودند و داشتند حرفهای آنها را گوش میدادند، صدای خش دار چغاله فروش که آمد یک بسته چغاله خریدند.
دختر با اشتیاق دستش را توی بسته کرد که شروع کند به خوردن، چشمش به بچه افتاد.
یک چغاله به او داد.
مرد وسط بحث شیعه دوازده امامی بود که چغاله را دید، از دست بچهاش گرفت و پس داد، گفت: نه خانم متشکرم این چیزها برایش خوب نیست.
بچه بنا را گذاشت به فریاد زدن.
جیغ کشید.
دختر کمی سرخ شد.
دوستش گفت: شر به پا کردی.
خواست جایش را عوض کند که بچه دستش را قلاب کرد به بسته چغاله و هر چه بود ریخت کف مترو.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه مصلی
مرد بچهاش را بغل کرد و همان جا پیاده شد.
دختر خم شده بود و داشت چغالهها را جمع میکرد.
پیرمردی ردیف روبرو نشسته بود.
به پیرمردی که چتر عصایی داشت، اشاره کرد که: چه میگفت این آقا؟ با زنش مشکل داشت؟
پیرمرد دوباره چترش را جابجا کرد و سری تکان داد: با زنش؟ یعنی چه؟ داشت از دین حرف میزد.
پیرمرد روبرو پرسید: جدا شدند؟ به خاطر بچهشان بوده؟
دختر چغالههای جمع شده را یکی یکی توی دهان میانداخت.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه میرداماد
درها باز شده بود که برق قطع شد.
همه جا تاریک بود.
سیاهی مطلق.
نور زرد رنگی از دست دختر خارج شد.
پیرمرد دستش را به طرف دختر برد.
او را به طرف خود کشید.
آرام گفت: به هیچ چیزى که از آنِ همسایهٔ تو باشد، طمع مکن.
دختر یک چغاله در دهان پیرمرد گذاشت و چتر عصاییاش را گرفت.
بعد موبایلش را توی جیبش گذاشت و نور زرد رنگ آن خاموش شد.
زن، سی و چند سال سن داشت، از دختر کناریاش پرسید: ببخشید این رنگ موهای خودتان است؟
دختر دستی به موهای روی پیشانیاش کشید: نه؛ ولی همه همین را میگویند.
زن دستش را به طرف موهای دختر برد که لمسش کند، مترو تکان خورد و ترمز گرفت؛ ناخن زن روی پیشانی دختر کشیده شد.
دختر جیغ خفیفی کشید.
زن گفت: آخ
انگشت زن توی دهانش بود که دید از پیشانی دختر خون میآید.
دختر گفت: ناخنتان خیلی تیز بود خانم.
بعد که زن انگشتش را از دهانش بیرون آورد، دختر دید که از وسط ناخن خون میچکد.
- خیلی طول کشید که بلندش کنم؛ شکست.
دختر با دستمال خون را تمیز کرد و داشت توی آینه خراش روی پیشانی را نگاه میکرد که مترو باز تکان خورد و ترمز گرفت؛ آینه از دست دختر افتاد.
بعد صدای فریاد خفیفی آمد و خون روی شیشههای مترو پاشید.
این بار از بیرون مترو بود.
مردی با کت و شلوار اتوکشیده پایش را روی آینه گذاشت و صدای خرد شدن همان زیر کفش خفه شد.
مرد دکمه قرمز ارتباط با راهبر را فشار داد: چه خبر است آقا؟ این چه طرز مترورانی است؟
صدای آنسوی بلندگو خیلی مهربان پاسخ داد: به ما مربوط نیست. این ایستگاههای جدید دردسر درست کرده است.
جوانی با عینک مشکی گفت: توی روزنامه نوشته بود که امروز اهالی چند محله در اعتراض به ایستگاههای جدید توی خطوط مترو جمع میشوند.
دختری با کفشهای پاشنه دار گفت: حق دارند. تونلهای جدید خانههایشان را میلرزاند.
مترو سرعتش کم شده بود.
دوباره تکان خورد و صدای فریاد خفیفی آمد و خون پاشید به دیواره مترو.
مردی که بوی عطرش همه جا را پر کرده بود گفت: مردم آمدهاند روی ریل.
مترو به ایستگاه که رسید عدهای روی سکو گل دستشان بود.
درها که باز شد گلها را انداختند داخل مترو.
یک نفر از روی سکو داد زد: آنها که روی ریل هستند، مسافر نیستند، خانههایشان آن بالا دارد خراب میشود.
مترو حرکت کرد.
تکان خورد. صدای جیغ آمد. خون پاشید.
باز آرام حرکت کرد.
مسافرهای روی سکو دست تکان دادند.
داخل مترو، آینه شکسته بود که دختر آن را برداشت.
هزار تکه بود.
مترو تکان خورد. صدای جیغ؛ خون و باز حرکت.
مسافرها از شیشه بیرون را دیدند که عدهای روی ریل شمع روشن کردند.
مسافرها برای آنها دست تکان دادند.
مرد کت و شلواری گفت: به احترام آنها سکوت کنیم.
چند نفر گلهای داخل مترو رو از پنجره انداختند روی ریل.
مترو تکان خورد. صدای جیغ و بعد خون به شیشهها پاشید.
یکی از مسافرها دکمه قرمز را فشار داد: آقا اگر میشود کمی سریعتر بروید، دیرمان شد.
مترو بوی نا میداد.
کف مترو قطاری از مورچهها روان بود.
کسی مورچهها را نمیدید.
مترو شلوغ بود و مورچهها از گوشه مترو آرام و بیصدا میرفتند و میآمدند.
شاید اولین بار بود که پایشان به داخل مترو باز شده بود.
ایستگاه پانزده خرداد پیرمردی با پیراهن سفید سوار شد و پایش را گذاشت روی چند تا از مورچهها.
پیرمرد همین که سوار شد، شروع کرد به حرف زدن.
از شلوغی مترو نالید تا رسید به موی از روسری بیرون ریختهٔ دختر روبرویش.
بعد به مرد جوانی که همان اول جایش را به او داده بود، اشاره کرد که گوشش را بیاورد.
مرد جوان خم شد.
پیرمرد آرام گفت: به نظر من به این دخترها دل نبند.
مرد دوباره راست ایستاد و رو به پیرمرد خندید: خیالتان راحت آقا، من تنها هستم.
پیرمرد اشاره کرد که مرد گوشش را بیاورد.
بعد گفت: تو هم اشتباه میکنی که تنهایی.
یکی از مورچهها جلوی مورچهای که تکهای گوشت به دهان داشت، ایستاد و گفت: این گوشتِ کدام قسمت است؟
مورچه دوم که لاغرتر از اولی بود، گوشت را زمین گذاشت و گفت: گوشت آلت تناسلی.
مورچه اول با خنده پرسید: از کجا میدانی؟
مورچه دوم گوشت را تعارف کرد و گفت: خودت مزهاش را بچش میفهمی.
مورچه اول، کمی از گوشت را به دهان گرفت و سری تکان داد: راست میگویی، گوشت آلت تناسلی است.
پیرمرد همچنان داشت برای جوان سخنرانی میکرد: زنها تنها نمیمانند خیلی زود یک نفر را برای خودشان پیدا میکنند.
مورچه هنوز گوشتش را برنداشته بود، از مورچه روبرویش پرسید: این پیرمرد چه میگوید؟
مورچه اول، لبخند زد: جدیشان نگیر، مسافر هستند.
بعد خیلی جدی پرسید: هنوز هم گوشت باقی مانده است؟
مورچه لاغر گفت: خیلی زیاد؛ لای چرخها هنوز گوشتهای زیادی مانده است.
بعد گوشتش را به دهان گرفت و رفت.
ایستگاه شلوغ بود.
مامورهای ایستگاه و خبرنگاران در تکاپو بودند.
برخی از مسافرها هنوز هاج و واج مانده بودند که چه خبر است.
بلندگو دوباره اعلام کرد: مسابقات مترورانی بزرگِ تهران به زودی آغاز میشود.
یکی از مسافرها گفت: منظورش تهرانِ بزرگ بود.
روی تابلوی تبلیغاتی ایستگاه جزییات مسابقه دیده میشد:
به مناسبت سال جدید اولین مسابقه مترورانی در تهران
نفر اول به ریاست اتحادیه مترورانان منصوب میشود
نفر دوم یک سال سفر رایگان با مترو به هر کجای تهران
نفر سوم کارت اعتباری مترو به ارزش ۶۳ هزار تومان
شرایط شرکت در مسابقه: ۱- مرد بودن ۲- آشنایی با نقشههای زیرزمینی تهران ۳- داشتن رضایتنامه از مراجع قانونی
چند زن و دختر داشتند به شرط اول اعتراض میکردند. کسی جوابشان را نداد. یکی از آنها با فریاد گفت: زنها استفاده از مترو را تحریم میکنند.
اما هنوز زنهای زیادی بین مسافرها دیده میشدند.
بلندگو اعلام کرد: کسی که در کمترین زمان، بیشترین مسافر را با کمترین تلفات بین ایستگاهها جابه-جا کند، برنده است.
دو مترو روی دو خط کنار هم قرار گرفتند.
مسابقه شروع شد.
بعضی از مسافرها سوار نشدند.
عدهای گفتند مجبوریم؛ باید برویم تا کارمان راه بیفتد.
هر دو مترو با سرعت در کنار هم میرفتند. تکانهای زیاد مسافرها را روی هم میریخت.
به ایستگاه که رسیدند ترمز گرفتند.
درها سریع باز شد.
چند مسافر پیاده و چند نفر هم سوار شدند.
درها بیهیچ بوقی بسته شد و مترو راه افتاد.
چند نفر میان درها آویزان بودند و چند مسافر هم زیر مترو جان دادند.
داخل متروی اول دختری موهایش را یک طرف صورتش ریخته بود و روی صورت مردی که با او بود بالا آورد.
چند ایستگاه بعد مرد صورتش را که تمیز کرد، دختر را دیده بود که وسط متروی دوم دنبال چیزی میگردد.
ایستگاه آخر؛ یکی از متروها وارد ایستگاه شد و با بوق و جیغ ترمز گرفت.
متروی دوم هرگز وارد ایستگاه نشد.
سرباز کلاهش را دستش گرفته بود و نشسته بود.
به کناریاش گفت: ما بدبختترین دستهٔ سربازها هستیم؛ تعطیلات عید را هم طرح نوروزی داشتیم.
کناریاش داشت با موبایلش بازی میکرد.
به سرباز نگاه نکرد و جواب داد: امسال که هوا سرد بود و کسی مسافرت نرفت.
بلندگوی مترو اعلام کرد: ایستگاه بعد...
صدایش قطع شد.
ایستگاه بعد مسافرهای زیادی هجوم آوردند و سوار شدند.
پیرمردی میان جمعیت گفت: خواهرم خودت را به من نچسبان.
درهای مترو با فشار و بوق و فریاد بسته شد.
مترو وارد تونل که شد پیرمرد دوباره صدایش درآمد: استغفرلله؛ حیا هم خوب چیزی است، خواهر.
مسافرها در هم تنیده بودند که مترو تکان خورد.
درها باز شد و چند نفر وسط تونل از مترو پرت شدند بیرون.
درها دوباره بسته شد و جای مسافرها کمی باز شده بود.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد...
دوباره صدایش قطع شد.
مترو وارد ایستگاه شد.
مردی با شانههای افتاده، روی صندلیهای ایستگاه، گلدان کوچکی دستش بود.
انگار داشت به یکی از مسافرهای داخل مترو میگفت: این آخریش بود که خشک شد.
درها که داشت بسته میشد، مرد فریاد زد: هنوز یک شاخه، سبز مانده است، در خاک فرو میکنم شاید ریشه بگیرد.
مترو وارد تونل شد.
دستفروش آمد و گفت: ماساژور سر، فقط دو هزار تومان.
دختری دستش را به طرف گردنش برد، زیر لب گفت: لعنتی گردنبندم نیست.
دستفروش به طرف دختر آمد و گفت: شما ماساژور میخواستید؟
دختر به دستفروش خندید: دلت خوش است آقا
پیرمرد گفت: حیا کن خواهر.
دختر آدامسش را به طرف پیرمرد تف کرده بود که سرباز دستبندی از گوشه کمرش بیرون آورد.
دختر موهایش را ریخته بود یک طرف صورتش؛ به سرباز چشمک زد.
سرباز دستبندش را دوباره گذاشت لای کمربندش.
پیرمرد زیر لب ذکر گفت.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد، همه جا