مرد که ایستاده بود، همه نگاهش میکردند. دو جای خالی هنوز مانده بود که مرد میتوانست خودش را به آنها بسپارد تا از زیر نگاههای خیره رها شود.
مترو تکان که میخورد نگاهها موج برمیداشت و مرد هم با شانههای استخوانیاش به روی خودش نمیآورد.
مسافری جای خالی را نشان داد که یعنی مرد هم بیاید و با شانههای استخوانیاش بنشیند.
یکی از مسافرها پرسید: میخواهم بروم دانشگاه جنگ، کدام ایستگاه پیاده شوم؟
چند نفر خندهشان گرفت: مگر دانشگاه جنگ هم داریم؟
مرد با شانههای استخوانیاش جواب مسافر را داد: اینجا ایستگاه نواب صفوی است؛ ایستگاه بعد میدان حُر، پیاده شوید، البته باید کمی پیاده بروید تا به دانشگاه جنگ برسید.
مترو به ایستگاه «حر» که رسید مسافر بیآنکه تشکر کند، رفته بود. مرد با شانههای استخوانیاش داشت رفتن مسافر را دنبال میکرد که تابوتها را آوردند و گذاشتند گوشه واگن.
حالا نگاهها همه به سمت تابوتها بود که مرد با شانههای استخوانیاش نفس راحتی کشید؛ از نگاههای خیره مسافران خلاص شده بود.
هنوز صندلی خالی برای نشستن بود که مرد همچنان ایستادن را ترجیح میداد. مسافری با موهای جوگندمی بلند شد و شعری را برای تابوتها خواند:
تنم تابوت خاطراتت میشود
کربلای چهارِ بیخانمانیام باش
بر ساحل اروند
به وقت لوزان
شعر خواندنش که تمام شد، مسافرها برایش کف زدند.
مرد با شانههای استخوانیاش همچنان ایستاده بود و تابوتها را زیر چشمی میپایید که حالا کانون توجه مسافران شده بود.
مرد کاغذی از جیبش بیرون آورد و به ساعت حرکت اتوبوس به سمت خراسان نگاه کرد. باید ایستگاه توپخانه خط عوض میکرد و میرفت ترمینال جنوب تا سالهای بعد را آنجا سپری کند.
مسافرها کمکم به تکاپو افتادند که هر یک شعری را نثار تابوتها کنند. رقابت بالا گرفته بود. مرد موقع پیاده شدن دید که مسافرها از تابوتها بالا میرفتند تا بیشتر دیده شوند.