راهی برای ما نمانده است
اینو یکی می گفت که وسط جمعیت داشت له میشد
مترو را فرصتی آنقدر نیست که از میان تردید و یقین یکی را سنجیده گزین کند
اینو یکی می گفت که وسط درهای مترو گیر کرده بود
زندگی یعنی همین جا ماندن است و نرسیدن
والاهه اینم یکی دیگه میگفت
مرد لرزونی که راست وسط ایستگاه هر ور باد وایساده بود
جمعیت زیادی در هم تنیده بود.
مترو به سمت کرج حرکت کرد.
دخترِ کوچکی، کیسه پلاستیک گره زدهای را در دست گرفته بود، داخلش آب بود و یک ماهی قرمز کوچک.
شایع شد که یک موش وارد مترو شده است. همهمهای به پا خاست.
صدایی گفت موش بزرگ و سیاهی بود.
پسر کناری من از جیبش چیزی درآورد.
زنی مدام عطسه میکرد.
دختری به نامزدش گفت هوس شیرینی خامهای کردهام.
پسر کناری من چیزی را کف مترو هل داد.
چند ثانیه بعد صدای انفجار آمد.
صدای جیغ بلند شد که موش را دیدند که دارد میدود.
کیسهٔ پلاستیک از دست دختر رها شد و افتاد و ترکید.
ماهی کف مترو تکان میخورد.
پدر دختر فریاد زد: کدام بیشرفی ترقه انداخت؟
ماهی داشت جان میداد و دختر داشت گریه میکرد.
به پسر کناریام گفتم به اندازهٔ همان ماهی هم جسارت نداری!
گفت ماهیها بالاخره میمیرند.
بیرونِ مترو، آتش بزرگی روشن بود عدهای داشتند میرقصیدند و عکس میگرفتند و گونهها سرخ شده بود.
و من نیز سرخ شدم؛
قرمز شدم؛
و ماهی قرمزی شدم
که داشت جان میداد.
و موش سیاه در اوهام بود و من خواب شدم.
به کناریام گفتم نگران چیستی؟ من برای همیشه پیاده میشوم.
مرد کیسهٔ پلاستیکیاش را محکم چسبیده بود، گفت هفته پیش بند کیفم دستم بود و محکم گرفته بودمش، خوابم برد، ایستگاه کرج بیدار که شدم هنوز بند کیف محکم در دستم بود؛ اما کیف نبود، کیف را دزیده بودند.
مرد دوباره خوابش برد.
پسر جوانی به دختر کناریاش گفت: میبینی روزهای دیگر هم میشود بارانی باشد. چرا فکر کردی فقط چهارشنبه است که باران میبارد.
مترو ترمز گرفت و ایستاد تا قطار سریع السیر از کنارش رد شود. مثل صدای تیربار، واگنهای قطار تندرو از کنار شیشه گذشتند. پسر دست دختر را محکم گرفته بود.
پسر چشمانش سنگین شد و به خواب رفت.
دختر چشمهایش روی چشمهای من افتاد و لبخند زد.
...
ایستگاه کرج پسر از خواب بیدار شده بود و دست دختر را محکم در دست گرفته بود. اما دختر نبود. رفته بود.
میشود دیگر هل نداد؟
هی تکان پشت تکان. مترو ایستاد
درها بسته بود و چراغها خاموش و وسط تونل خفه بود
صدایی گفت: مترو پدر ندارد
هاشمی استعفا داد و قالیباف نتوانست پول بگیرد
پایِ مردی بزرگ روی پای کوچک مردی کوچک بود که صدایش درآمد
بوی دهانها پیچیده بود و نفسها داشت کم میآمد
که کم آمده بود و کسی از حال رفت و یکی گفت: آب بدهید
بطری آب را دادم که آب دهانم در آن جمع شده بود
دختری بود که بیحال افتاده بود و آب را خورد و طعم دهانم را در دهانش حس کردم
ایستگاه بعد همه پیاده شدند
و من هنوز طعم دهانم را در دهان دختر حس میکردم
مامور ایستگاه آمد و گفت: شما بازداشت هستید
گفتم: چرا؟
دستبند زد و گفت: به دلیل نشر اکاذیب
بیرون التهاب بود و حکومت نظامی.
چند روزی بیشتر از ۲۵ بهمن نگذشته بود
پیرمردی گفت مگر امروز هم راهپیمایی داشتند؟
هر چه بود آنجا زیرزمین و روی سکوی ایستگاه با همهٔ هوهوی قطارهایش، امنتر از آن بالا بود و خیابان میرداماد که پر شده بود از ماموران امنیتی.
مرد ۲۵ سالهای به سمت دهانهٔ ورودی تونل رفت؛ آنجا که ویژهٔ بانوان است
بعد صدای غرش مترو آمد و مرد جوان که رفته بود آن پایین و روی ریل دراز کشیده بود. سرش یک طرف ریل بود و پاهایش طرف دیگر
سر و صدا بلند شد و گفتند بیا بیرون، چرا رفتی آن پایین؟
مرد جوان فریاد زد: اسطقسی است که استطقسات دیگر متقن از آن است!
قطار آمد و ترمز گرفت... با این همه، سر جدا شدهٔ مرد یک طرف افتاد و پاهایش طرف دیگر
خون آن پایین را فرا گرفت و آن بالا توی خیابان میرداماد، خون توی رگها میجوشید
با این حال، خون بود