مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره یکصد و هشتاد و دو

متروی تهران- کرج ساعت ۲ ظهر خلوت بود.

مردی آمد و روی صندلی نشست، کفش‌هایش را درآورد. پایش را انداخت روی صندلی روبرو.

بوی عرق پا بلند شد.

مرد روزنامه‌اش را باز کرد و سرش را انداخت پایین. کناری‌اش خواب بود و گاهی صدای خرناسه‌اش به گوش می‌رسید.

ایستگاه ایران خودرو، مامور قطار از وسط سالن رد شد و به مرد گفت: آقا پا‌هایت را جمع کن.

مرد روزنامه‌اش را بست و گفت: مگر مترو ارث پدرت است؟

مامور قطار که طبق عادت دیگر مامور‌ها سریع رد می‌شوند و می‌روند، چند صندلی فاصله گرفته بود که با حرف مرد برگشت و گفت: جمع کن آقا، بله ارث پدر من است.

مرد پا‌هایش را جمع نکرد و فریاد زد: جمع نمی‌کنم تا جانت در بیاید.

مامور قطار جوان تنومندی بود، گردنش را کج کرد و آرام پاسخ داد: جمع کن تا خودم جمعش نکردم مرتیکه...

مرد عصبانی شد، می‌خواست بلند شود و به طرف مامور حمله کند؛ یکی از پا‌هایش را جمع کرد اما از وسط کار پشیمان شد که اگر بلند می‌شد مجبور بود پا‌هایش را جمع کند و انگار بر سر جمع نکردن پا‌هایش اصرار عجیبی داشت.

...

مامور قطار با بی‌سیم تماس گرفت.

ایستگاه بعد، مامور قطار به همراه یک مامور نیروی انتظامی آمد طبقهٔ بالای مترو.

مرد پا‌هایش را جمع کرد. کفش‌هایش را پوشید.

بلند شد و گفت: سرکار من واقعا شرمنده‌ام. یک سوء تفاهم بود. بعد رفت به طرف مامور قطار، روی او را بوسید و نشست روی صندلی.

مامور قطار که گردنش همچنان کج بود، صاف کرد و سرش را بالا گرفت و رفت.

مترونوشت شماره یکصد و هشت یاد و یک

بی‌کاغذ بودم و قلم. مترو هم خراب شده بود. تهویه کار نمی‌کرد.

خیلی‌ها ناله می‌کردند. زندگی سخت شده بود. ترمز که می‌گرفت چند نفر بالا می‌آوردند.  

یکی می‌گفت از مسمومیت است. یکی می‌گفت به خاطر گرماست.  

زن میان سالی گفت نه جانم این را فقط ما زن‌ها می‌فهمیم؛ حامله شدند.  

حال و هوای عجیبی بود. یکی لباس سیاه تنش بود که انگار کسی را ازدست داده است.  

یکی عینک زده بود و می‌گفت: الیوت جایی نوشته هر مرگ اشارتی است به حیاتی دیگر.  

دل و دماغ نبود کلا، برای فهمیدن اینکه مرگ درد داشت یا حیاتی دیگر.  

صدای فریاد می‌آمد که معلوم نبود برای جان دادن و سقوط از بالای مترو به قصد خودکشی است یا صدای ناله‌ها و درد زایمان.

بی‌کاغذ بودم و قلم. گرما امان نمی‌داد.  

تازه از سفر آمده بودم؛ از جایی پر پیچ و خم که انگار بکر بود و مترو بی‌بکارت.

مترو زهدانی پر از نطفه بود و یکی داشت از آن بالا خودش را پرت می‌کرد پایین.

ما این پایین راحت نشسته بودیم و زنی فریاد برآورد: یک نفر آن بالا دارد می‌سپارد جان.

مترونوشت شماره یکصد و هزاران پدر

(برای فرزانه جلالی)

 

مترو از کار افتاد.
چراغ‌ها خاموش بود.
همه جا سیاه شد و اشک‌ها جاری.

مترونوشت شماره یکصد و هفتاد و نه

مترو به سمت شرق حرکت کرد.

بیرون گرم بود و داخل مترو خنک.

تمام چراغ‌های داخل واگن خاموش بود و فقط یک چراغ روشن وسط واگن، فضایی خیالی را ساخته بود.

پیرزنی ردیف مقابل با زور خودش را چپاند گوشهٔ صندلی و نشست. لاغر بود و نحیف.

مرد دستفروشی آمد و چراغ‌های کوچکی را می‌فروخت که در تاریکی واگن، خاموش و روشن می‌شد.

ردیف آن طرف، چند زن بلوچ با خلخالهای طلایی و چادرهای نازک بچه‌هایشان را محکم گرفته بودند تا این طرف و آن طرف نروند.

سه زن و دو مرد کوتوله،‌‌ همان ایستگاه صادقیه سوار شدند و رفتند انتهای واگن ایستادند و شروع کردند به حرف زدن.

قدشان به یک متر هم نمی‌رسید. به هیچ کس نگاه نمی‌کردند. اما نگاه‌های زیادی، دزدکی آن‌ها را می‌پایید.

صدای ساز دهنی بلند شد. مردی با موهای جوگندمی، کنار زنهای بلوچ داشت ساز می‌زد. کت و شلوار داشت و صورتش را تراشیده بود.

مترو سرد بود و خنک. نیمه تاریک بود و دستفروش دیگری آمد و چیزی شبیه چرخ و فلک‌های کوچک می‌فروخت که می‌چرخید و نورافشانی می‌کرد.

نورهای رنگی. چرخشی نورانی و سرهای به دوران افتاده.

صدای ساز دهنی می‌آمد و مردی روستایی از گوشهٔ واگن شروع کرد به سرفه کردن؛ سرفه‌هایی شدید. و بعد خون بالا آورد.

ایستگاه دانشگاه شریف مترو توقف نکرد. ایستگاه آزادی را هم رد کرد. ایستگاه نواب.... هیچ کس حواسش نبود که مترو در هیچ ایستگاهی توقف نمی‌کند.

بچه‌های بلوچ از دست زن‌ها بیرون آمده بودند و وسط واگن می‌رقصیدند.

کوتوله‌ها دیگر حرف نمی‌زدند و به رقص بچه‌های بلوچ نگاه می‌کردند.

مردی با لباس سفید، دستاری بر سر، سوار بر دوچرخه از وسط واگن عبور کرد و با خود آواز می‌خواند:

دِریاااا موجه کاکا دِریا موجه، دِریااااااااا موجه کاکا دِریا موجه.

مترونوشت شماره یکصد و هفتاد و هشت

مترو شلوغ نبود.

مسافر‌ها دو طرف واگن روی صندلی نشسته بودند.

واگن جلویی ویژهٔ بانوان بود. چند تار موی به هم پیچیده را باد سیستم خنک کننده آورده بود اینطرف.

گلولهٔ مو آمده بود وسط واگن می‌رقصید، می‌پیچید و می‌چرخید.

رقص مو کسی را به چشم چرانی وا نداشت.

گلولهٔ مو تا جلوی پاهای مرد‌ها می‌رفت، باز عقب می‌آمد.

ایستگاه دروازه دولت، مردی با کفش‌های سیاه سوار شد؛ پایش را روی گلولهٔ مو گذاشت و نشست روی صندلی.