مترو از ایستگاه میرداماد راه افتاد.
خلوت بود و خنک.
بچهای روی پای مادرش نشسته بود و به آدمها نگاه میکرد.
مردی با کت و شلوار و ریش جو گندمی و سبیلی قویتر از ریش، موهایش را فرق کج باز کرده بود.
نزدیک پنجاه سال سن داشت.
دستهایش را توی جیب شلوار کرده بود و شروع کرد به قدم زدن توی مترو.
سرش پایین بود و انگار داشت به چیزی فکر میکرد.
گاهی چیزی هم زیر لب میگفت.
فاصلهٔ در اول تا دوم واگن را که رفت، کسی توجهی نکرد.
این مسیر را که برگشت و مترو تکان خورد، تعادلش را از دست داد اما نیفتاد.
اصرار داشت دستهایش را از جیب در نیاورد و میله را نگیرد.
مسافرها که نشسته بودند با تعجب به او نگاه کردند.
کمی ایستاد و فکر کرد.
دوباره راه افتاد، دستها را از جیب در آورد و پشت کمرش گره کرد.
مترو تکان که میخورد به سختی تعادلش را حفظ میکرد اما میله را نمیگرفت.
ایستگاه مصلی، کمی ایستاد به دستفروشی که جای کارت میفروخت نگاه کرد و از او یک جای کارت خرید.
دوباره راه افتاد.
تکان میخورد و ایستگاه به ایستگاه بوق میکشید و نام ایستگاه را صدا میزد.
دیواره تونل سیاه بود و سرد.
آنجا مردانی بارهایی بر دوش از تونلی به تونل دیگر میرفتند.
مترو، کولبران را زیر گرفت.
مسافرها داشتند به مرد کت و شلواری میخندیدند.
یکی او را هل داد، سکندری خورد اما نیفتاد و دستهایش را باز نکرد.
مسافر دیگری به او لگد زد.
مترو تکان خورد.
دو نفر پایشان را جلوی پای مرد گذاشتند.
مرد میله را نگرفت.
مترو ایستاد.
از بلندگو صدای تنبور بلند شد.
دف که اضافه شد، مرد گفت: میدانید چند نفر از ما دیگر اینجا نیست؟
پسری که دستش را بالا برد، زیر بغلش خیس بود؛ خیس عرق.
دستش را بالا برده بود که میله را بگیرد.
مترو شلوغ بود و زیر بغل پسر نزدیک صورت پیرمردی با سوراخهای بینی بزرگ بود.
پیرمرد چیزی نمیگفت.
مترو تکان میخورد و به ایستگاه جدید که میرسید مسافرهای بیشتری سوار میشدند.
بدنها در هم فرو میرفت.
در این فرو رفتنها برای عدهای لذت بود و برای دیگران نفرت.
پسر جوانی به کناریاش گفت: مترو انگار دارد پرواز میکند، من میتوانم آن پایین و شهر را ببینم.
کناریاش خندید: ما خودمان پایین هستیم رفیق. ما زیر شهریم.
مردی با قامتی خمیده و موهای رو به سپیدی، میان جمعیت آرام بود و با هر تکانی از مترو او هم تکان میخورد.
ایستگاه آزادی دختری سوار شد.
درهای مترو که بوق کشید، بوی وایتکس تمام مترو را گرفت.
مرد با قامت خمیدهاش لحظهای به طرف در چرخیده بود که چشمش به دختر تازه وارد افتاد.
دختر هم نگاهش روی موهای سفید مرد قفل شد.
هیاهوی مترو در گوش مرد فقط سکوت بود.
پسر جوان هنوز داشت به دوستش میگفت: باور کن مترو دارد پرواز میکند، حالا دیگر در آستانهٔ شهر قرار داریم، آن پایین را نگاه کن.
مرد با قامت خمیدهاش بهتزده خیره شده بود به دختر.
ایستگاه از پی ایستگاه میآمد و مترو تکان میخورد و مرد خیره شده بود.
انگار آشنایی را میدید که یادش نمیآمد چه کسی است.
دختر که دستش را بالا برد تا میله را بگیرد مرد به دست او نگاه کرد؛ بعد انگار همه چیز یادش آمد.
بلندگو برای خودش ایستگاه به ایستگاه را اعلام میکرد.
دختر به طرف مرد رفت.
هر دو سر تکان دادند.
دختر دستش را دراز کرد تا دست مرد را بگیرد.
مرد با قامت خمیدهاش گفت: یادت نمیآید که من دست نداشتم؟
آن سوی واگن، پسر جوان به دوستش اشاره کرد: هی پسر نگفتم مترو دارد پرواز میکند؟ آنجا را ببین.
همه مسافرها سرشان را به شیشه چسباندند و به پایین خیره شدند.
ایستگاه آزادی، درهای مترو که باز شد، مترو پر از مسافر بود.
جلوی هر در، دیواری از انسان، سفت و سخت ایستاده بود؛ نه کسی پیاده شد و نه کسی میتوانست سوار شود.
مسافرها انگار توی قاب درها مصلوب شده بودند.
بیهیچ لبخندی و بیهیچ تکانی، پلک میزدند و در انتظار بسته شدن درها به دیوار ایستگاه نگاه میکردند.
مردی با شانههای استخوانی روی ایستگاه از دری به در دیگر میرفت.
راهی نبود که سوار شود.
به کسی التماس نمیکرد فقط در تلاش بود که بتواند خودش را به داخل مترو برساند.
خیس عرق بود و با خودش میگفت: زنم.. زنم سوار شده است.
باز به سراغ درِ دیگر میرفت و آنجا هم صف مسافرها، چیزی از درهای بسته کم نداشت.
درها بوق کشید که بسته شود.
مرد به تکاپوی بیشتر افتاده بود.
یکی از درها را گرفت و مانع بسته شدنش شد.
بلندگو اعلام کرد: آقای محترم لطفا مانع بسته شدن درها نشوید.
مرد توجهی نکرد.
بلندگو اعلام کرد: مامورین ایستگاه، هر چه سریعتر به سکوی شرقی
مسافرها صدایشان در آمد: آقا جان ول کن، وقت ملت را نگیر با متروی بعدی بیا.
مرد لباسش خیس عرق شده بود: زنم... زنم سوار شده است، رفته است... این چهارمین مترو است که نمیتوانم سوار شوم.
مامور ایستگاه آمده بود سراغ مرد و داشت او را میکشید کنار، اما مرد همچنان گوشهٔ در را گرفته بود.
درهای مترو داشت بوق میکشید.
یکی از مسافرها کلافه شد و لگدی به شکم مرد زد.
شانههای استخوانی مرد خم شد اما درِ مترو را رها نکرد.
دیوار مسافرهای جلوی درِ واگن تکان نمیخورد.
مرد با صدای خشدار گفت: زنم... زنم رفته است... باید زودتر از اینها دستش را میگرفتم...
مامور دیگری باتوم به دست آمد و ضربهای به ساق پای مرد زد.
شانههای استخوانی مرد لرزید، فریاد زد و افتاد.
صدای فریادش انگار ایستگاه را لرزاند.
از واگن بانوان، زنی پیاده شد. موهایش را از روی صورتش کنار زد و به طرف مرد دوید.
دست مرد را گرفت و او را بلند کرد.
بعد گفت: بوسههایم برای تو، هنوز دیر نشده است... من پیاده شدم.
مرد با شانههای استخوانی و صدای خشدار ناله کرد: نه... تو زن من نیستی... زنِ من، خیلی وقت پیش سوار شد و رفت... تو زن من نیستی.
مترو را وسط تونل نگه داشتند.
با چراغ قوههای پر نوری از بیرون توی چشم مسافرها نور میانداختند.
یکی گفت: این چند روز امنیت را به سپاه واگذار کردند.
مردانی با لباس پلنگی را میشد از شیشههای مترو دید که بعضی از آنها باتوم داشتند و برخی کلاشنیکف.
پیرمردی گفت: این چوبهایشان فقط برای مردم بالا میرود.
جوانی با گردن کلفت و بازوهای برآمده و صدای گرفته لبخند زد: جنازه که دیگر لگد زدن ندارد؛ از ملت چیزی نمانده که اینها باز میخواهند بزنند.
زنی که انگار تازه مامورها را دیده بود، از کناریاش پرسید: چه خبر است؟
بلندگوی مترو اعلام کرد: ایستگاه میرداماد
کناریاش گفت: خبری نیست باز سران یک مشت کشور گدا را دعوت کردند.
خبری از دست فروش نبود.
پسری آرام به چند نفر گفت: فیلم، سیدی، دیویدی... آخرین فیلمهای روز...
توی ایستگاه چهار مامور پلیس داشتند از توی موبایلشان چیزی به هم نشان میدادند.
دختری که بوی وایتکس میداد به پسر کناریاش گفت: اگر میشد این روزها در و دیوار شهر را پر از شعار کنیم خوب بود.
پسر خندید: مگر کسی مانده است که شعار بخواند؟
بلندگو آمد بگوید ایستگاه بعد هفت تیر که از دهانش پرید: شعار بعد هفت تیر
سه نفر با لباس نامرتب و ظاهری کارگری و کیسههایی در دست -که انگار ظرفهای غذایشان بود- ایستاده بودند.
شعار که از دهان پسر بیرون آمد، از زیر لباسهایشان هفتتیر بیرون کشیدند و صدای فشفش بیسیمها بلند شد.
دختر موهایش را کنار زد و آرام در گوش پسر گفت: مراقب خودت باش. به ملاقاتت میآیم.
مرد با تیشرت قرمز و بینی عقابی یکوَری روی صندلی نشسته بود، طوری که کفشهایش روی صندلیِ کناری قرار داشت و جای یک نفر را گرفته بود.
داشت با صدای بلند با مسافرهای ردیف روبرو حرف میزد.
چراغهای مترو یک بار خاموش و روشن شد.
مرد با صدای خشدار و بلند، داشت به روبرویش میگفت: اصلا اینها با خودشان چه فکری کردند؟
دو آقای روبرو سرشان را به نشان تایید تکان دادند و یکی از آنها با لبخند گفت: حق با شماست.
دستفروش داشت بستههای ۱۲ تایی خودکار میفروخت.
مرد با تیشرت قرمز او را صدا زده بود که یک بسته خودکار بخرد؛ ایستگاه دروازه دولت چند مامور وارد مترو شدند و دستفروش را با خود بردند.
یکی از مسافرهای ردیف روبرو گفت: به خاطر اجلاس عدم تعهد است.
مامورها که وارد شدند مرد با تیشرت قرمز، انگشتش را به سمت پایین و پشت سر یکی از مامورها نشانه گرفت و گفت: افتاد... افتاد
مامور، پشت سرش را نگاه کرد؛ چیزی نبود.
ایستگاه فردوسی وقتی دو مسافر دیگر سوار شدند، مرد با تیشرت قرمزش دوباره انگشت را به پایین و پشت سر آنها نشانه گرفت و گفت: افتاد... افتاد
مسافرها نیم نگاهی کردند و بیتوجه به انتهای واگن رفتند.
آنجا دختر دست پسر را که گرفت، پسر نجوا کرده بود: ای کاش دستها و گونههایت برای همیشه سرد بود.
دختر ولی حرفش را ادامه میداد: دکترها گفتند این عفونت به نیروهای ماورایی مربوط است این بار شیاف استفاده میکنم.
بعد دستهایش را در هوا تکان داد و شروع کرد به توضیح دادن: شیاف واژن به شکل کروی است و برای معالجه عفونت واژن مصرف میشود.
ایستگاه ولیعصر پیرمردی با عصای چوبی و قد کوتاه سوار شد.
نور مترو بیشتر شده بود.
تهویهها با قدرت بیشتری کار کردند.
پیرمرد لبخند مهربانی داشت و یک بسته نان زیر بغل گرفته بود.
مرد با تیشرت قرمزش انگشت اشاره به پایین و پشت سر پیرمرد گفت: افتاد.. افتاد
پیرمرد برگشت و نگاه کرد؛ چیزی نبود.
مرد این بار با بینی عقابیاش گفت: افتاد.. افتاد
پیرمرد دوباره برگشت و دو قدم هم به عقب رفت و نگاه کرد؛ چیزی نبود.
مرد دستهای زمخت و بزرگش را به طرف بینی عقابیاش برد و شروع کرد به خندیدن؛ این بار رویش را به سمت دیگری چرخانده بود و داشت قهقهه میزد. از نیمرخ، بینی عقابیاش بیشتر به چشم میآمد.
بعد که خندید به ردیف روبرویش گفت: اصلا اینها با خودشان چه فکری کردند؟ من عینک آفتابی هم دارم، ببینید.
دو مرد روبرو با سر تایید کردند و یکی از آنها گفت: حق با شما است.
بلندگو صدایش در نیامد.