آنها ما را در بند کرده بودند. یادمان رفته بود که رفقایمان سالهاست آن سوی واگنها، جایی که دیگر خبری از آنها نیست، روزهای سختی را میگذرانند.
ما تنها به ایستگاهها فکر میکردیم. به دستفروش فکر میکردیم که چه میفروشد. به دختری فکر میکردیم که شاید کمی روسریاش عقب رفته باشد.
به پیرمردی که شاید جایی برای نشستن بخواهد.
به زنی که زانوهایش درد میکند از پوکی استخوانی که چند بار زایمان به او هدیه کرده بود.
ما به مردی فکر میکردیم که سبیلهایش بیهیچ نقصی شبیه یکی از اسطورههایمان بود.
ما به کارگری فکر میکردیم که کلاه بر سرش نبود.
از بلندگوی ایستگاه هم دیگر کاری برنمی آمد ما به همه چیز فکر میکردیم.
آنها ما را و دوستانمان را به بند کشیده بودند، اما به دوستانمان فکر نمیکردیم.
مترو تکان میخورد به همین تکانهایش حتی فکر میکردیم.
به ایستگاهی که مترو توقف نمیکرد فکر میکردیم.
دکمه قرمز را فشار میدادیم و میگفتیم تهویه کار نمیکند.
مترو شلوغ که میشد به فشارها هم فکر میکردیم، اما به رفقایمان فکر نمیکردیم که خیلی راحت از آزادی محروم بودند.
وقتی توریستی را وسط مترو میدیدیم که با موهای بور و دندانهای ردیف میگفت Excuse me، به رفقای پناهندهمان هم فکر میکردیم اما به خونهای کف خیابان فکر نمیکردیم؛ به آنهایی که میتوانستند حالا باشند ولی تنها خاطرهای از خونشان بر کف خیابان باقی است.
ما حتی به مازراتی هم فکر میکردیم.
کسی لای در گیر کرده بود و ما به او هم فکر میکردیم.
رفقایمان وسط زندان داشتند به ما فکر میکردند و به روزهایی که میتوانستند همین جا لای در مترو گیر کرده باشند.
اصلا میشد سوار این مترو هیچ انسانی نباشد.
میشد گربهها و موشها نشسته باشند و ایستگاه به ایستگاه سوار و پیاده شوند.
میشد چند گلدان کاکتوس به جای این مسافرها روی صندلیها باشد و گاهی خاری بر تن هم فرو کنند.
اگر هدفی برای زندگی ،دلی برای دوست داشتن، و خدایی برای پرستش داری . تو یکی از بهترین ادم های دنیا هستی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ممنون میشیم ما رو لینک کنید
بسیااااااااااااار بسیااااااااااااررررر زیبااااا
مرسی ی ی ی ی
:گل
واقعا احسنت.
یک روان شناسی کامل از آدم های توی مترو. هر بار با یک زاویه دید جدید.
میتونین اینو یه کتاب کنید.
منم یه پست دارم به اسم ایستگاه نارنیا.
یه کم درباره مترو هست
سلام
پیشاپیش سال نو رو بهتون تبریک می گم :)
سال خووبی داشته باشید :گل
سلام کجایی چرا دیگه پست نمیزاری؟؟؟
چقدر خوب از مترو استفاده میکنی برای گفتن واقعیات تلخی که بهش مبتلا هستیم. اره خیلی وقته یادی نمی کنیم نهایت یه پستی تو فیس میزاریم.
سلام
وبلاگ جالبی دارید... میگم این مردی با شانه های استخوانی خودتون نیستید؟
سلاااااام
ای کاش حتی وقتی ک دیگه هیچ کس وبلاگ نمینویسه
شما بنویسید همچنان
معرکه ه ه ه ه مینویسید
هروقت سوار مترو میشم.سعی میکنم مثل شما نگاه کنم و سوژه هارو پیدا کنم بعد انننننقد موهوم و عااالی و حرفه ای بنویسم
ک البته :دی! نتیجه ش اینه ک چیزی نوشته نمیشه:دی
امیدوارم مترو نوشت سیصدوسی و دو رو به زودی بخونم توو وبتون
سپند چقدر خوب مینویسی!
خوش بحالت