مترو سرد و نمور توی سوراخهای شهر سرک میکشید و آدمها همراهیاش میکردند. مسافرها دستهدسته توی واگنها خودشان را جا کرده بودند که انگار قطار ابدی است. کسی خیال پیاده شدن نداشت. بلندگوی قطار، گلوی خودش را هم که پاره میکرد، هیچ ایستگاهی جذاب نبود. صدایش را نازک میکرد و میگفت ایستگاه آزادی، اما انگار نه انگار. یکی از مسافرها گفته بود به زودی همینجا مکدونالد باز میشود.
پیرمردی پرسیده بود: حالا این مکلوراند چی هست؟
پسرک با خنده جواب داده بود: مکلوراند نه پدر جان! مکرونالد. متروهای جدید رو بهش میگن مکرونالد. سهامش مال رونالدو بوده.
پیرمرد به کناریاش گفت: مسخرهم کرد؟
کناریاش خندید: از شما تعجب میکنم پدر جان!
مردی از بین جمعیت صدایش میآمد: آقا فقط آبجو آزاد بشه برای ما کافیه!
صدای خشداری گفت: استغفرالله
دو نفر سرفه کردند که انگار هوا پس است؛ اما حرف و حدیثها ادامه داشت. مردی با شانههای استخوانی داشت ایستگاه به ایستگاه سرک میکشید. از یکی پرسیده بود امروز چندم است؟ کناریاش خندهاش گرفته بود: یعنی اینقدر هل شدی؟ حالا مونده تا مکدونالد باز بشه.
مرد با شانههای استخوانیاش پوزخندی زده بود که مکدونالد تقویمبردار نیست. تقویمها برای مناسبتهاست. برای یادآوری.
مسافر کنارِ پیرمرد داشت به او میگفت: بعله پدرجان! حالا قراره متروی تهران-نیویورک هم راه بیفته.
مرد با شانههای استخوانیاش هنوز داشت سرک میکشید.
دستفروش از واگن جلوتر صدایش میآمد: تفنگهای حبابساز، شادی، سرگرمی برای بچهها، فقط ۵ تومان
بعد هم صدای چکاندن ماشه تفنگش آمد و باد حبابهای بزرگ و کوچک را روانه واگن کرد.
حالا نگاهها همه محو حبابهای رنگی شده بود.
توی یکی از حبابها، تصویر همبرگرهای مکدونالد بود. روی پوستهٔ نازک حباب کناریاش بطریهای مشروب برق میزد. پسری داشت به دوستش میگفت: دیسکو!
دوباره صدای چکاندن ماشه تفنگِ حبابساز بلند شد و سیل حبابها را روانه واگن کرد. نگاهها همچنان محو تماشا بود.
یکی داشت میگفت: خدا رو شکر پرواز مستقیم هم داره راه میفته.
دوباره صدای چکاندن ماشه آمد، این بار خون لخته شد.
مرد با شانههای استخوانیاش فریاد زد: رامین قهرمانی را از پا آویزان کرده بودند. با پای خودش رفته بود. اسمش توی هیچ گزارشی نیامد. حالا شش سال گذشته است.
پیرمرد هنوز داشت تمرین میکرد که مکدونالد را درست تلفظ کند.