مرد جوان سوار شد و یکراست رفت کنار زنی میانسال نشست.
دیروقت بود. بیرون دم داشت. گرم بود.
توی مترو سرد بود.
چشمها خسته بود.
دستفروش آمد و گفت لواشکهای پذیرایی بستهای هزار.
بچهای با لباسی کهنه و رویی سیاه و کثیف آمد و گفت: دعا بخرید.
کارتهای کوچکی را نشان میداد و میگفت: دعا بخرید
ساعت ۱۱ شب بود.
چند دقیقه بعد دوباره برگشت و روی صندلی جلویی ولو شد و دعاهایش را گذاشت پایین پایش.
تا کرج خوابید.
مرد جوان استفراغ کرد.
چند بار پشت سر هم.
زن از کنارش بلند شد.
مایعی زرد رنگ کف مترو راه افتاد.
مسافرهای دیگر هم بلند شدند و دور شدند.
بوی الکل همه جا را گرفته بود.
مایع زرد رنگ زیر دعاهای پسر رسید.
ایستگاه آخر مرد جوان تلوخوران پیاده شد.
پسر دعاهایش را برداشت و چشمانش را مالید و رفت.
زن میانسال کارت کوچکی دستش بود و دعا میخواند.
آخرین قطار به سمت کرج بود.
پسری با موهای تراشیده، کز کرده بود گوشهٔ پنجره و داشت بیرون را نگاه میکرد که سیاه بود.
چند جوان آمدند و ردیف شش صندلی کناری نشستند.
یکی از آنها موبایلش را در آورد و با صدای بلند موسیقی پخش کرد.
زن و شوهری ردیف پشت نشسته بودند. پسر بچهشان از صندلی آویزان شده بود و با صدای موسیقی، ریتم میگرفت.
پسر همچنان کز کرده بود آن گوشه. نگاهی به جوانها انداخت. دستی به سر تراشیدهاش کشید.
بعد گفت: حالا نوبت من است.
یکی از جوانها رو به دوستش کرد و گفت حالا نوبت حضرت آقاست. بچهها آهنگ را خفه کنید.
پسر دوباره دستی به سر تراشیدهاش کشید و از جیبش ساز دهنی کوچکی درآورد و شروع کرد به نواختن.
از جایش بلند شد و راه افتاد.
پسر بچه کلاهی در دست گرفت و شروع کرد به ریتم گرفتن و پول جمع کردن.
جوانها پشت سرش راه افتادند و بدنشان را تکان میدادند.
بعضی از مسافرها خواب بودند. بیدار شدند و همه با هم ریتم گرفتند.
چراغهای ایستگاه خاموش بود.
مترو جلوی سکو توقف کرده بود. برخی میگفتند اصلا معلوم نیست چه کسی مترو را میراند.
به هر حال مترو به سمت ایستگاه آزادی میرفت.
عدهای هنوز تردید داشتند.
زنی از آن طرف سکو فریاد زد، اصلا تا زمانی که معلوم نشود این مترو را چه کسی میراند، کسی سوار نشود.
بلندگو اعلام کرد: مسافرین محترم مترو تا چند لحظهٔ دیگر آمادهٔ اعزام است.
چند نفر دیگر از سکوی روبرو فریاد زدند: مترویی که هنوز تهویهٔ درست و حسابی ندارد ارزش سوار شدن ندارد.
مسافران تردیدشان بیشتر شد.
آنهایی که آن سوی سکو بودند، برای آنهایی که این طرف بودند، اما و اگر میآوردند.
جمعیت را کنار زدم و سوار شدم.
مترو حرکت کرد.
داخل مترو هنوز مسافران بسیاری بودیم که جدیتر از قبل سوار شده بودیم.
مترو چند بار تکان سختی خورد و ما همچنان مشتهایمان را گره کرده و میله را گرفته بودیم.
ایستگاه اکباتان، پسر بچه آمد، فال را فروخت و رفت.
یکی از دخترها باز کرد و با تمسخر شروع کرد به خواندن: خطری در پیش داری که به تو خیلی نزدیک است اما...
یکی از دو پسر، فال را از دست دختر گرفت و گفت فال خودم است باید ببینم چی نوشته و با خنده ادامه داد: از میان دوستانت کسی به تو خیانت میکند...
همه به هم نگاه کردند.
ایستگاه چیتگر، یکی از دخترها موبایلش را درآورد و شروع کرد به پاک کردن اساماسهایش.
مترو پر بود از آدمهای غمگین.
مترو آرام میرفت.
ایستگاه به ایستگاه آدمهای غمگین بیشتری سوار میشدند.
مترو دیوانه شد.
سرعتش را بیشتر کرد.
تندتر از همیشه میرفت.
خودش را به دیوارههای تونل میکوبید.
کابلهای برق اتصال میکرد و جرقههای بزرگی مترو را تکان میداد.
متروی دیگری از روبرو آمد. مترو همچنان داشت خودش را میزد به این طرف و آن طرف.
به متروی روبرو برخورد کرد و شیشههای متروی روبرو را شکست.
بعد آرام شد. ترسید. دیگر خودش را به جایی نکوبید.
ایستگاه بعد همهٔ آدمهای غمگین پیاده شدند.