آنها ما را در بند کرده بودند. یادمان رفته بود که رفقایمان سالهاست آن سوی واگنها، جایی که دیگر خبری از آنها نیست، روزهای سختی را میگذرانند.
ما تنها به ایستگاهها فکر میکردیم. به دستفروش فکر میکردیم که چه میفروشد. به دختری فکر میکردیم که شاید کمی روسریاش عقب رفته باشد.
به پیرمردی که شاید جایی برای نشستن بخواهد.
به زنی که زانوهایش درد میکند از پوکی استخوانی که چند بار زایمان به او هدیه کرده بود.
ما به مردی فکر میکردیم که سبیلهایش بیهیچ نقصی شبیه یکی از اسطورههایمان بود.
ما به کارگری فکر میکردیم که کلاه بر سرش نبود.
از بلندگوی ایستگاه هم دیگر کاری برنمی آمد ما به همه چیز فکر میکردیم.
آنها ما را و دوستانمان را به بند کشیده بودند، اما به دوستانمان فکر نمیکردیم.
مترو تکان میخورد به همین تکانهایش حتی فکر میکردیم.
به ایستگاهی که مترو توقف نمیکرد فکر میکردیم.
دکمه قرمز را فشار میدادیم و میگفتیم تهویه کار نمیکند.
مترو شلوغ که میشد به فشارها هم فکر میکردیم، اما به رفقایمان فکر نمیکردیم که خیلی راحت از آزادی محروم بودند.
وقتی توریستی را وسط مترو میدیدیم که با موهای بور و دندانهای ردیف میگفت Excuse me، به رفقای پناهندهمان هم فکر میکردیم اما به خونهای کف خیابان فکر نمیکردیم؛ به آنهایی که میتوانستند حالا باشند ولی تنها خاطرهای از خونشان بر کف خیابان باقی است.
ما حتی به مازراتی هم فکر میکردیم.
کسی لای در گیر کرده بود و ما به او هم فکر میکردیم.
رفقایمان وسط زندان داشتند به ما فکر میکردند و به روزهایی که میتوانستند همین جا لای در مترو گیر کرده باشند.
اصلا میشد سوار این مترو هیچ انسانی نباشد.
میشد گربهها و موشها نشسته باشند و ایستگاه به ایستگاه سوار و پیاده شوند.
میشد چند گلدان کاکتوس به جای این مسافرها روی صندلیها باشد و گاهی خاری بر تن هم فرو کنند.
دیگر راه گریزی نبود.
انگشتها به سمت او نشانه رفته بود.
مرد شانههای استخوانیاش را بالا انداخته و گوشهای از واگن ایستاده بود.
مگر میشد خشمگین نباشد. پیرمردی این را گفت و رویش را برگرداند.
مترو تکان میخورد و لباسها و بارانیهای خیس در هم تنیده بود و بوی نمناکی موج میزد.
دستها رها شده بود و کسی میله را نمیگرفت.
نگاهها به سمت مرد با شانههای استخوانی میچرخید و بعد انزجار و نفرت موج میزد.
مرد حرفی برای گفتن نداشت.
باید سکوت میکرد.
مسافری به طرفش رفت و مشت بر دهانش کوبید: مرتیکه بیشرف مظلوم نمایی نکن.
مرد گفت که مظلوم نمایی نمیکند.
این را که گفت چند نفر دیگر مشت و لگد نثارش کردند.
زنی از آن سوی واگن فریاد زد: کثیفترین آدم روی زمین هستی.
بلندگو ایستگاه انقلاب را رد کرده بود که مرد با همان شانههای استخوانیاش گفت: شما تاریخ را گسستهاید، دست بر آنچه میخواستید گذاشتید و بقیه را به فراموشی سپردید.
پیرزنی روی صورت مرد تف انداخت: بس کن، انسان کثیف.
دستفروش دستمال میفروخت. مرد اسکناس را به او داد و دستمال خواست، پسرک دستفروش پولش را پرت کرد روی زمین: برای تو دستمال ندارم.
مرد با همان شانهای استخوانیاش با پشت دست، آبِ دهان پیرزن را تمیز کرد.
مترو شلوغ بود و مسافرها میآمدند و میرفتند و مرد با شانههای استخوانیاش کم کم فراموش شد.
زنی داشت به بچهاش شیر میداد و پسرک دستفروش از گوشه چشم او را میپایید.
دختری لبهای پسری را بوسید.
مردی دستش پشت زن نشست و به روی خودش نیاورد.
پیرمردی دستش را توی بینیاش کرد و بعد گوشه صندلی مالید.
دختری با تلفن حرف میزد و قرار سفر میگذاشت.
درها باز شد و مسافرهای تازهای آمدند و بلندگو ایستگاه بعد را اعلام کرد.