دختر تند تند با کفشهای پاشنه دار سوار شد.
دستی دور گردنش کشید و دنبال چیزی بود.
چند ایستگاه بعد دختر از میلهٔ مترو آویزان شد.
مترو تکان خورد و میله کنده شد و افتاد.
یک طرف میله روی سر مردی افتاد که شانههای استخوانی پهنی داشت.
خون از سرش جاری شد.
صدایش در نیامد.
دختر تعادلش را حفظ کرد و نیفتاد.
طرف دیگر میله همچنان وصل بود و چند مسافر به میلهٔ آویزان نگاه کردند و خندهشان گرفت.
میله مترو بالا و پایین میرفت و از یک سر آن خون میچکید.
خون که تمام شد، میله دیگر بالا و پایین نرفت و آویزان شد به پایین.
بعد مترو تکان خورد و صدای جیغ از واگنهای ابتدایی شنیده شد.
صدای جیغ لحظه به لحظه نزدیکتر میشد.
از ریل کناری، مترویی با شیشههای شکسته و مسافرهایی خون آلود، با سر و صدا عبور میکرد.
صدای فریادها نزدیک شد.
صدای خرد شدن آهن و شیشه هم به گوش میرسید.
مسافرها دیده بودند که مترو تا خورده بود و داشت برمی گشت روی خط کناری.
چیزی نگذشت که تمام واگنها تا خورد و روی ریل کناری برگشت.
خط سایهٔ تیرهای روی دیوارهٔ مترو بود.
مسافرها با سر و صورتی خونین، از در و دیوار مترو آویزان بودند.
دختر نشسته بود و کتاب روی پایش باز بود.
لبهایش داشت به هم میخورد و چیزی را زمزمه میکرد.
زن کنارش گفت: از دست شما بچهها! همه چیز را میگذارید برای لحظه آخر.
دختر که نگاهش کرد، ادامه داد: بچهٔ من هم دانشجو است، تازه شب امتحان یادش میآید که باید درس بخواند.
دختر کتابش را بست که زن هنوز داشت حرف میزد: آخر مگر توی این مترو با این تکانها میشود درس خواند؟ اصلا چیزی یادت میماند؟
دختر گفت: درس نمیخواندم خانم، داشتم صلوات میفرستادم
پیرمردی که کنار زن نشسته بود، خندهاش گرفت: کار خوبی میکنی الان مگر امداد غیبی به فریادت برسد.
دختر چند تار موی روی پیشانیاش را با دست فرو کرد زیر چادر و گفت: درسهایم را خواندهام، فقط کمی استرس دارم.
مترو تکان خورد.
برق قطع شد و وسط تونل از کار افتاد.
بچهای گفت: مامان شب شد؟
بعد صدای عطسهای شنیده شد و به دنبالش صدای مردی: کثافت جلوی دهانت را بگیر.
انگار کسی گفته بود کثافت مادر و خواهرت است که صدای ضربهای آمد.
سر و صدا بلند شد و فحشها یکی پشت دیگری روانه میشد.
همه جا تاریک بود.
صدای ریز دختری میآمد: گردنبندم! کسی یک گردنبند ندیده است؟
وسط دعوا یک نفر داد زد: مادر ج.. ده دندانم را شکستی.
دختری که کتاب روی پایش بود همچنان داشت زیر لب صلوات میفرستاد.
جوانی از انتهای واگن با صدایی دور رگه فریاد زد: چطور میتوان همه چیز را فراموش کرد؟
دختر چادری داشت زاری میکرد: آقا به خدا من امتحان دارم کاری بکنید.
پیرمرد خندهاش گرفت: دختر جان وسط این دعوا، از امتحان حرف میزنی؟
دختری که دنبال گردنبندش بود، بیخیال شد و نشست روی پای مردی که لبهای شکری داشت.
این را مرد خودش گفته بود که دوستانش لب شکری خطابش میکنند.
چراغها که روشن شد، مسافرها همه دیده بودند که انتهای واگن آنجا که صدای دو رگهای از فراموشی حرف میزد، مجسمهای سنگی مشتش را در سقف فرو کرده است.
مردی که زودتر سوار مترو شده بود و یک صندلی در اختیار داشت، از میان جمعیت دستهایی را دیده بود که گره از هم گشودند و باز شدند.
یک دست میله را گرفت و دست دیگر معلق ماند جایی میان بدن مسافرها.
مترو ترمز گرفت که دستِ معلق در هوا چرخید و چنگ انداخت به چیزی که نزدیکش بود.
بعد تارهای سیاه موی دختری موج برداشت و چشمهایی به سمت موجها چرخید.
روسری آبی رنگی لای انگشتان دستِ معلق مانده بود و موهای سیاه بیسرپناه داشت نگاههای زیادی را میخرید.
دست اول که میله را گرفته بود لحظهای باز شد که به سمت دستِ معلق بیاید اما دوباره میله را گرفت.
روسری از دستِ معلق رها شد و چکمههایی روی آن پا گذاشت.
بلندگو فریاد زد: خانم حجابت را رعایت کن
زنی گوشهای نشسته بود و گفت: میدانم دردشان چیست، ما این موها را در آسیاب سفید نکردیم.
چند دست کوچک و ظریف روسریهایی را از سرشان برداشته بودند و آمدند و تحویل دستِ معلق دادند.
بعد رفتند آن سوی واگن و میلههای نقرهای را گرفتند.
دستِ معلق زبر بود و خشن و خشک که بلندگو اعلام کرد ایستگاه نواب صفوی.
درهای مترو باز شد.
مردی که یک صندلی داشت از بین جمعیت دستهایی را دیده بود که ایستگاه نواب صفوی آمده بودند و چاقو داشتند.
دستِ معلق میان بدنها چرخیده بود و بعد چاقوها به طرفش رفته بود.
تیغههای نقرهای چاقو چند بار فرو رفته بود و خون بود که روی روسری آبی میچکید.
مردِ نشسته، دیده بود که رنگ روسری به سرخی میزد.
-آقای حیوان لطفا فشار ندهید. اگر جا بود خودم میرفتم داخل.
مرد با کت و شلوار مشکی و لبهای کلفت و گوشتالو این را گفت.
مترو از ایستگاه نواب صفوی حرکت کرد.
مردی چهل ساله که دماغش را با پشت آستینش پاک کرد، گفت: تحمل کنید، ایستگاه توپخانه خلوت میشود، خیلیها خط عوض میکنند.
سه ایستگاه بعد، مرد کت و شلواری صندلی گیرش آمد و نشست.
پسری با شانههای استخوانی و افتاده، کنار دختری نشسته بود.
پسر گفت: بوی وایتکس را دوست دارم. انگار بوی تمیزی است.
دختر خندید: ای اسکول
بعد به پسر گفت: فقط شلوغی و کثیفی مترو که نیست، این صندلیهای لعنتی هم خیلی سفت است، احساس بدی دارم.
پسر خواست چیزی بگوید که دختر ادامه داد: ماشین خودم، هر قدر هم که هزینه بنزین و کوفت داشته باشد، لااقل صندلیهایش نرم است و راحت.
پسر سر تکان داد که یعنی میفهمد.
مرد کت و شلواری روبروی آنها بود، به پسر اشاره کرد که دهانش خونی است.
دختر گفت: ای ابله باز لبت را گاز گرفتی؟
پسر از جایش بلند شد و گفت: حق با تو است این صندلیها خیلی سفت و زمخت است.
مرد چهل ساله گوشه مترو دماغش را خالی کرد و ریخت کف مترو.
پسر کف مترو دراز کشید و از جلوی پای دختر شروع کرد به لیسیدن.
دختر حالش به هم خورد. مترو به ایستگاه که رسید پایش را روی کمر پسر گذاشت و پیاده شد.
پسر همچنان داشت زبانش را میکشید کف مترو.
ردی از خون ادامه داشت تا جلوی پای مرد چهل ساله.
آنجا را نیز با زبانش لیسید.
بعضی از مسافرها خندهشان گرفت.
از بلندگوی مترو صدای خش خشی به گوش رسید.
پسر بلند شد و گفت: حالا ببینید؛ کف مترو چمن میروید و نرم میشود.
مرد چهل ساله دوباره بینیاش را خالی کرد.
مرد وسط واگن ایستاد و فریاد زد: از امروز من مامور مترو هستم.
دختری به دوستش گفت: همه واگنها یک مامور دارد تا مراقب مردم باشند.
برادرِ من اینجا واگن بانوان است لااقل یک مامور خانم بیاورید. این را زنی گفت که دست دخترش را محکم گرفته بود.
زنی با موهای بلوند غر زد: ای بابا، همین شما هستید که پدر ما را در آوردید، آقا یا خانم چه فرقی میکند؟ اصلا بهتر، خانمها عقدهای هستند.
مامور داد زد: خفه، حرف نزنید. بعد به طرف زنی نگاه کرد و دوباره فریاد زد: خانم رعایت کن.
زنی که روسریاش را درآورده بود تا موهایش را با کش ببندد، گفت: شما رعایت کن برادر!
دختر دست فروشی که داشت گردنبند و دستبند میفروخت به طرف مامور آمد و گفت: بیا آقا شما هم یکی بخر، این را ببین، فیروزه است.
مامور عصبانی شد: برو خانم خجالت بکش.
دختر خندید: برای خودت که نگفتم آقا، به هر حال زنی، دوست دختری، بچهای، توی زندگیات نیست؟
مامور زیر چشمی بقیه مسافرها را نگاه کرد، بعد آرام گفت: اینها واقعا نگین فیروزه دارند؟
دختر چیزی را جلو چشمان مامور گرفت: ببین آقا، رنگ آبیاش را ببین! این همیشه برایش میماند.
مامور باز عصبانی شد: برای چه کسی میماند؟
دختر خندید: چه فرقی میکند، مهم این است که فراموش نمیشوی.
زنی که دست دخترش را محکم گرفته بود، گفت: بخر برادر، راست میگوید.
مترو وارد ایستگاه شد، دختری دندانهایش را روی هم فشار داد و در مترو را با دستهایش کشید که باز شود.
قطار که حرکت کرد، دختر روی سکو هنوز داشت دندانهایش را روی هم فشار میداد، از پنجره مامور داخل مترو را دید و خندهاش گرفت.
مترو حرکت کرد و وارد تونل شد.
پیرزنی که تازه سوار شده بود، به طرف مامور آمد و گفت: آقا این کاغذ را بخوان من سواد ندارم، این را یک نفر از واگن آقایان داد که اینجا بخوانم.
مامور مترو، زنجیر نقرهای را توی جیبش گذاشت و پولش را داد به دختر، بعد کاغذ را باز کرد.
پیرزن گفت: آقا جان، گفتم بلند بخوان.
مامور صدایش را صاف کرد و شروع کرد به خواندن: اینجا راههایی برای پوسیدن وجود دارد، راههایی برای رسیدن هم وجود دارد.
زنی گفت: این نامه است؟ پس چرا سلام ندارد؟
مامور باز عصبانی شد: خفه!
دختر دستفروش دندانهایش رو روی هم فشار داد: ای بابا، آقا؟ قرار شد عصبانی نشوید.
مامور عذر خواهی کرد.
کاغذ را جلوی صورتش گرفت و ادامه داد: وقتی زنجیری تو را به جایی وصل میکند، رهایش کن.
مامور که داشت نامه را میخواند، همه مسافرها دیده بودند که دیواره مترو حرکت میکند.
حتی چند نفر به گوشه در و پنجره گیر کردند و افتادند.
بدنه مترو دور شده بود و مسافرها روی صندلیها و کف مترو مانده بودند وسط تونل.
همه جا تاریک بود.
مامور همچنان داشت نامه را میخواند.
صدای زنی آمد: آقا مگر چیزی هم میبینی که میخوانی؟
مامور آمد بگوید خفه، که دختر دستش را گرفت و گفت: آرام باش.