دیواره مترو پر بود از لکههای قهوهای.
مسافرها گاهی نگاه میکردند و گاهی بیتوجه سر در موبایل داشتند.
کسی کتاب نمیخواند. کسی روزنامه نمیخواند. کسی آهنگ گوش نمیداد.
دختری با موهای بلوند، نشسته بود و دفتری روی پایش بود.
بعضی از مسافرها به سمت لکهها رفتند و دست روی آنها کشیدند.
بلندگو اعلام کرد: آقا دست نزن!
دختری با عینک مارکدار به سمت لکهها رفت.
دستش را دراز کرد که بلندگو صدایش درآمد: خانم! با شما هم بودم، دست نزن.
مردی با پالتو مشکی، لبهای باریک و شال گردن مارک دار، دست دختر را کشید و گفت: خانم دست نزن دیگر.
پیرمردی که گوشهای نشسته بود داشت با خودش غرغر میکرد: همه جا، کک و شتر و آقازاده ریخته.
وقتی کسی نگاهش کرد، گفت: ما خودمان هم از خاندان مستوفی الممالک بودیم.
انگار دوباره کسی به سمت لکهها رفته بود که بلندگو اعلام کرد: آقای محترم، دست نزن دیگر.
پسری با شانههای افتاده به سمت بلندگو رفت: با مشت شروع کرد به کوبیدن روی محفظه بلندگو.
دختر با موهای بلوند داشت تمام وقایع را توی دفترش مینوشت.
پسر که داشت مشت میزد، کسی به سمت لکهها رفته بود.
بلندگو داد زد: لطفا دست نزنید.
مشت پسر پر از خون بود و انگار انگشتهایش داشت خرد میشد که بلندگو همچنان درخواست فاصله گرفتن از لکهها را داشت.
پسر از حال رفت و افتاد.
دختر با موهای بلوندش همه اینها را مینوشت.
مترو به ایستگاه دانشگاه شریف رسید.
دختر بلند شد و از دفترش کاغذهای نوشته را جدا کرد و به هر مسافر یک ورق داد.
پیاده شد.
مترو که وارد تونل شد، مسافرها داشتند با صدای بلند چیزهای نامفهومی را میخواندند.