برای کردستان و همه کودکانش
مترو از نفس افتاده بود. گاهی تکان میخورد و باز سرعت میگرفت.
مردی با سبیلهای سیاهش، چیزی را زیر لباس جابجا کرد.
کودکی ایستاده بود و با تفنگی چوبی که دستش بود نشانه میگرفت به طرف مسافر روبرویش.
بعد با دهانش صدایی درآورد: بنگ بنگ
دختر روبرو، موهای سیاه فردارش را ریخته بود یک طرف صورتش.
صدای بنگ را که شنید، آخ از دهانش بیرون پرید و گردنش کج شد و به گوشهای افتاد.
بعضی از مسافرها از این کار دختر خندهشان گرفت.
پدر کودک با سبیل سیاهش، دوباره چیزی را زیر لباسش جابجا کرد.
انتهای واگن چند کودک خوش لباس تفنگهای آبپاش را درآوردند و شروع کردند به بازی.
مترو تکان که خورد، بچههای انتهای واگن تعادلشان را از دست دادند و افتادند.
ایستگاه دروازه دولت مردان درشت هیکلی سوار شدند.
مردها چیزی را زیر لباسشان جابجا کردند.
درها بسته شد و مترو حرکت کرد.
انتهای واگن دیگر از بازی تفنگهای آبپاش خبری نبود.
بچهها نشسته بودند.
مردی با شال گردنی که رنگش به سرخی میزد گفت: آب تفنگها تمام شده است.
کناریاش خندید: ولی آن یکی خوب هدف میگرفت، این طور نیست؟
پیرزنی داشت میگفت: اصلا معلوم نیست این آب پاک بود یا نجس، روی من هم پاشیدند.
این سوی واگن کودک، پدرش را دید که چیزی را زیر لباسش جابجا میکرد.
بعد صدای بنگ بنگ بلند شد.
چند بار این صدا به گوش رسید.
مسافرها هنوز داشتند در مورد تفنگهای آبپاش حرف میزدند.
کسی به صدای بنگ بنگ کودک این سوی واگن توجهی نمیکرد.
مترو وارد ایستگاه که شد، مردهای درشت هیکل رفته بودند.
خبری از مرد سبیل دار هم نبود.
کودک با تفنگ چوبیاش گوشه واگن افتاده بود و خون از کف مترو میجوشید.
مرد جوان شال گردنش را در آورده بود و داشت میگفت: شاید بتوان از بازی تفنگهای آبپاش، بچهها را روانکاوی کرد.
بلندگوی مترو اعلام کرد: ایستگاه بعد میدان حر
دختر بچهای به پدرش گفت: ایستگاه بعد، هوی؟
پدرش دست کشید روی سر بچه و خندید: آره دخترم ایستگاه هوی
پیرمردی با خودش غر زد: حر، درست بگو به بچه. حر.
مترو وارد ایستگاه شد.
صدای زن از توی بلندگو آمد: ایستگاه میدان حر
مردی با شانههای افتاده سرش را از در بیرون کرده بود و داشت به یک نفر روی سکوی ایستگاه میگفت: من میمانم، تو برو
مرد هنوز داشت میپرسید گلدانها را هر روز آب بدهم؟ که در مترو بسته شد.
سرش بیرون مانده بود و درهای مترو روی گردنش قفل شد.
بعضی از مسافرهایی که توی ایستگاه نشسته بودند، خندهشان گرفت.
مرد با صدای گرفتهای گفت: آی آدمها که در ایستگاه نشسته شاد و خندانید، یک نفر در مترو دارد میسپارد جان.
درها بوق کشیدند و فشار بیشتر شد.
مترو حرکت کرد.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد حسن آباد
دختر بچه از پدرش پرسید: ایستگاه بعد، حسن آقا؟
پدر دوباره خندید: آره دخترم حسن آقا.
مردی که سرش بیرون مانده بود، داشت دست و پا میزد و مترو با سرعت زیاد توی تونل پیش میرفت.
مرد آن بیرون داشت فریاد میزد.
یک نفر گفت: اگر دهانش را نبندد یک خفاش صاف میرود توی حلقش.
داخل مترو بعضیها خندهشان گرفته بود.
یک نفر دستش را توی جیب پشتی مرد کرد و کیف پولش را برداشت.
گفت: دوستم است، میخواهم اذیتش کنم.
مترو وارد ایستگاه شد.
درها باز شد و مرد که دو خط سیاه روی گردنش مانده بود، آمد گوشه واگن نشست.
در بهت بود و چیزی نمیگفت.
پیرزنی از او پرسید: چه شد پسرم، چرا اینطوری شدی؟
مرد گفت: کاش همهتان آنجا را میدیدید، فقط سیاهی نبود، جنون همه جا را پر کرده بود.
پیرزن پرسید: گفتی بوی خون؟
مرد گوشه مترو نشسته بود و گیتار دستش بود.
شانههای افتادهای داشت.
دو زن روبرویش ایستاده بودند و یکی از آنها موبایلش را درآورده بود که فیلم بگیرد.
مرد به آنها گفت: شما اول باید حسن نیت خود را نشان دهید.
زن گفت: من این نوع هنر را دوست دارم. احساس میکنم فقط شما هستید که میتوانید موسیقی درون من را بنوازید.
مرد چشمهایش خسته بود یا یک پلکش هی میافتاد، جواب داد: از کجا معلوم که بعد از این با دوستانتان ننشینید و به این فیلم نخندید؟
زن عصبانی شد: اصلا به درک نزن آقا، من حس میکردم فقط تو حال و روز من را درک میکنی.
بقیه مسافرها خندهشان گرفت.
بیشتر به مرد خندیدند که از عصبانیت زن، اشک در چشمانش جمع شده بود.
بلندگو اعلام کرد: لطفا سکوت را رعایت فرمایید اینجا مترو است.
یک نفر داد زد: خفه شو، ارث پدرت که نیست.
ایستگاه آزادی مترو توقف کرد؛ ماموری آمد و کسی را که داد زده بود با خود برد.
پیرمردی به کناریاش آرام گفت: اینجا همه چیز با آن دوربینها دیده میشود.
به حبابهای سیاه رنگ گوشه واگن اشاره کرد.
صدای گیتار بلند شد.
همه سکوت کردند.
زن داشت فیلم میگرفت.
ایستگاه دانشگاه شریف، مرد همچنان داشت گیتار میزد و اشک از چشمانش جاری بود.
زن پیاده شده بود و روی سکو داشت با دوستش به فیلمی که گرفته بود میخندید.
مترو حرکت کرد و مرد هم چنان داشت گیتار میزد.
دو نفر انتهای واگن داشتند بر سر یک صندلی خالی دعوا میکردند.
مترو شلوغ بود.
مرد جعبه بزرگی توی بغلش گرفته بود.
با زور سوار شد و از همه عذرخواهی کرد.
به پسر جوانی گفت آقا اگر امکان دارد بروید کمی آنطرفتر.
پسر دندانهایش را روی هم فشار داد و گفت من دارم به خاطره خوبی فکر میکنم.
بعد به مرد نگاه نکرد و با خودش حرف زد: این میله چقدر سرد و خنک است.
دستش به میله بود که دهانش را به طرفش برد و شروع کرد به بوسیدن.
صدای دختری آمد: این میلهها خیلی کثیف است.
پیرزنی داشت به زن کناریاش میگفت: من شنیدهام وقتی تبخال داری باید یک میله سرد روی لبت بگذاری، خوب میشود.
مرد همچنان که جعبه دستش بود با تکان مترو به پسر تنه میزد.
جایی نبود که جعبه را پایین بگذارد.
گوشههای جعبه مقوایی از فشار جمعیت پاره شده بود.
رنگ سفید از داخل جعبه توی چشم میزد.
مترو تکان که میخورد کارتن بیشتر پاره میشد و مرد به پسر تنه میزد.
چند بار هم عذرخواهی کرد و تقصیر را گردن تکانهای مترو و جعبهای انداخت که دستش بود.
بعد جعبه، کلا پاره شد و افتاد.
مرد سیفون داخل جعبه را به زحمت گرفت که نیفتد.
پسر گفت: نباید که اینقدر سنگین باشد.
مرد خندید و جواب داد: تو اصلا میدانستی که موقع راه رفتن پای راستت را پرت میکنی جلو؟ از بس پاهایت دراز است.
پسر پرسید: تو از کجا میدانی؟
مرد دوباره خندهاش گرفت: وقتی به خاطراتت با یک نفر فکر میکنی آنها را با صدای بلند نگو.
دختر بچهای که روی پای پدرش نشسته بود، داشت بند سیفون را نگاه میکرد که آویزان بود و با تکان مترو تاب میخورد.
پسر از مرد پرسید: دیگر چه چیزی را گفتم؟
مرد با صدای بلند شروع کرد به خندیدن.
مترو دوباره تکان خورد و دختربچه دستش را به طرف دستهٔ سیفون برد و آن را کشید.
سیفون با صدای عجیبی خالی شد.
خون تمام مترو را گرفت.
مسافرها سوار که شدند، تمام صندلیها را نظامیها گرفته بودند.
بیشتر آنها درجه دار بودند.
نظامیها با یونیفورمهای یکدست، آرام نشسته بودند.
کسی اسلحه نداشت یا حداقل اسلحهای دیده نمیشد.
بعضی از مسافرها فکر کردند اشتباه سوار شدند.
یکی از نظامیها کلاهش را برداشت و گفت: درست آمدید، مشکلی نیست.
دختر و پسری که با هم سوار شدند، دست هم را رها کردند.
دختر یک شاخه گل مریم دستش بود.
به پسر گفت: بیا بگیر، برای تو گرفتم.
پسر به نظامیها نگاه کرد و گفت: اینجا گل چه معنایی دارد؟
از انتهای واگن، سربازی با یک سبد بزرگ راه افتاده بود و داشت به همه مسافرها چیزی تعارف میکرد.
هر مسافر یک نارنجک از توی سبد برمی داشت.
دختر برنداشت، گفت من پیاده میشوم.
گل را گذاشت روی سبد و ایستگاه آزادی پیاده شد.
پسر دو تا نارنجک برداشت.
سرباز که نگاهش کرد، گفت: سهم دوستم را هم برمی دارم.
مترو وارد تونل شد.
پسر ضامن نارنجکها را کشیده بود که صدای انفجار بلند شد.
بعضی از نظامیها دیده بودند که پسر شاخه گل را هم از توی سبد برداشته بود.