مرد با شانههای استخوانیاش توی مترو بود که دختری سوار شد.
موهایش را یک طرف صورتش ریخته بود.
ایستگاه دروازه دولت، مسافرهای زیادی برای سوار شدن، دندان تیز کرده بودند؛ این را پسر جوانی گفت که نیشش تا بناگوش باز بود.
جمعیت روی سکو، دریا شده بود. دریای مواج و خروشان. از آن طرف فشار بود و از داخل هم مقاومت.
نمیشد سوار شد. آنهایی هم که روی سکو بودند، میگفتند: نمیشود سوار نشد.
این سومین قطار است که میآید و اوضاع همین است.
کار از آقای محترم و دوست عزیز و گوساله گذشته بود.
کسی حرف نمیزد و فقط عمل میکردند.
از مامور ایستگاه هم کاری بر نمیآمد.
بلندگو که خودش را خفه کرد از بس داد زد: لطفا مانع بسته شدن درهای قطار نشوید.
تنها چیزی که آن وسط جواب نمیداد همین کلمه «لطفا» بود.
مرد با شانههای استخوانیاش سرک میکشید و چشمش به در بود.
انگار نگران بود که همه نتوانند سوار شوند.
به دو نفر گفت: کمی این طرف بیایید تا شاید یک نفر دیگر هم سوار شود.
یکی از آن دو نفر گفت: ادای آدمهای خوب رو در نیار داداش.
دختر موهایش را کنار زد و نگاهی به سیل جمعیت انداخت.
مرد با شانههای استخوانیاش او را میپایید که آن طرف، چند مشت رد و بدل شد و صدای فحش بالا گرفت.
یک طرف دعوا داد زد: حیف که زن همراهته، و گرنه صورتت صاف شده بود الان.
آن طرف هم بلندتر از قبلی گفت: هیچ گُهی نمیتوانی بخوری.
آرنج یکی از آنها، دماغ مسافر سومی را پر از خون کرده بود که دستفروشی از راه رسید.
دستفروش چیزی برای فروختن نداشت.
درها بسته شد و مترو راه افتاد.
جمعیت وسط واگن را هل داد و جایی برای خودش باز کرد.
تمبکی را بلند کرد و ضرب گرفت.
دعوا هنوز ادامه داشت.
جمعیت در هم میلولید.
لیمپَک تیپَک دُم دُم تیپک
تیمپَک لیپک دُم دُم لیپک
ریم دام دی دام لیمپک تیپک
ریمپَک تیپک ریم دام لیپک
نوشته هاتو دوس دارم. آدمو جذب میکنه. قلمت مانا