شیشههای مترو شکسته بود.
نصف شب بود و مترو داشت تند تند میرفت که به خانهاش برسد.
مترو از خیال چند مسافر گذشته بود.
چند مسافر که موقع خداحافظی گریه نکرده بودند و آغوشهایی که نصفه و نیمه رها شدند.
مرد با شانههای استخوانی حالا در خواب بود.
دختر کنارش دراز کشید و شانهاش بالش مرد شد.
مترو در خیال مرد تکان خورد که سرش را جابجا کرد و نفس از بینیاش بیرون نیامد.
دختر تکان نخورد که خواب مرد آشفته نشود.
مرد آشفته بود و نفس بالا نمیآمد.
دست فروش دارو میفروخت.
سوراخهای بینی تان را با هزار تومان باز کنید.
سراغ مرد رفت و گفت: حساسیت است آقا جان، حساسیت فصلی، این دارو را سه بار در روز توی سوراخ بینی تان اسپری کنید.
مرد خندید: حساسیت فصلی؟ پس به ۴ فصل سال حساسیت دارم.
شیشههای مترو شکسته بود و داشت تند تند میرفت و باد موهای دختر را آشفتهتر کرد.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد؟
مسافرها با هم فریاد زدند: یالقوز آباد
بلندگو دوباره پرسید: ایستگاه بعد؟
فریاد بلندتر شد: یالقوز آباد
بعد همگی خندیده بودند و مترو تکان خورده بود.
دختر دستش را به طرف گردنش برد.
دنبال چیزی میگشت.
درهای مترو باز بود و بسته نمیشد.
مترو بوق میکشید.
بسته نمیشد که نمیشد.
مسافرها کلافه شده بودند.
درها تکان میخورد، اما همان اول گیر میکرد.
مترو شلوغ بود.
بعضی از مسافرها سرشان را بیرون آوردند تا ببینند چه خبر است.
دختری دست مرد کناریاش را فشرد.
دستفروشها از مترو پیاده شده بودند و از روی سکو خیره شدند به مترویی که درهایش بسته نمیشد.
دو نفر از مسئولین فنی مترو آمدند و به درها نگاه کردند.
مردی که انگار دیرش شده بود، گفت: ریدم به این مترو که هر روز خراب است.
پایین درها، مورچه جمع شده بود.
دختری با گوشه کفشش چند تا از مورچهها را له کرد.
در مترو تکان خورد و کمی جلو آمد اما باز سر جایش برگشت.
از توی راه پلههای ایستگاه صدای سوت میآمد.
درها دوباره بوق کشید؛ تکان خورد و بسته نشد.
مردی با شانههای افتاده آرام از پلهها پایین آمد و سوت زنان رفت روی سکو.
به مترو نگاه کرد.
واگن خلوتتر را انتخاب کرد و رفت سوار شد.
درها بوق کشید و بسته شد.
مترو حرکت کرد و رفت.
دست فروشها روی سکو مانده بودند.
مرد وقتی سوار شد بدنش خیس بود.
عرق از سر و رویش میبارید.
انگار دویده بود تا به مترو برسد.
مترو شلوغ بود و جایی برای نشستن پیدا نمیشد.
موهای روی پیشانیاش را کنار زد و با صدای بلند گفت: توی مترو بمب کار گذاشتند همه پیاده شوید.
مسافرها به همدیگر نگاه کردند.
مرد داد زد: چرا نگاه میکنید، زود اینجا را ترک کنید.
درهای مترو بوق کشید که بسته شود.
مرد پایش را لای در گذاشت که جلوی بسته شدن را بگیرد.
التماس کرد: خواهش میکنم پیاده شوید.
صدای جیغ بلند شد.
یک نفر دیگر فریاد زد: بمب... بمب... فرار کنید.
پای مرد لای در بود که مترو دوباره بوق کشید و درها باز شد.
دختری موهایش را یک طرف صورتش ریخته بود به طرف مرد آمد و گفت: میشناسمت، مطمئنم که تو را میشناسم اما یادم نمیآید.
مرد لبخند روی صورتش نشست: خاطرات را فراموش کن دختر. پیاده شو. کارمان تمام است.
دستفروش آمد و فال فروخت.
دختر گفت: بخرم؟
مرد نگاهش کرد: اعتقادی به فال ندارم.
یک نفر داد زد: این مسخره بازی چیست، یک روز مترو را آب میگیرد، امروز هم بمب.
مرد این بار نعره کشید: پیاده شوید، چند دقیقه دیگر منفجر میشود.
مسافرهای زیادی هجوم آوردند.
دختر گفت: حالا یادم آمد. نگاهت آلوده بود، همه وجودم را آن زمان قارچ گرفته بود.
چند مسافر موقع فرار زیر دست و پا تلف شدند.
بعضی از مسافرها ماندند و خندیدند.
صندلیهای زیادی خالی شد.
مرد آرام رفت و نشست.
درها بسته شد.
جوانی با دندانهای زرد خندید و گفت: آقا دستت درد نکند یک ملت را سر کار گذاشتی و صندلیها خالی شد که بنشینی.
درها بسته شده بود.
دختر روی سکو دندانهایش را روی هم فشار داد.
مرد لبخند زد.
مترو حرکت کرد و وارد تونل شد.
مرد کت قهوهای رنگ کتانی پوشیده بود.
ریش مشکی نامرتب و موهای چرب داشت.
جاروی دسته بلندی دستش بود.
سوار مترو که شد، بعضیها از او فاصله گرفتند.
به چشمان دختری نگاه کرد و خندید.
عرق سردی بر پیشانی دختر نشست؛ این را دختر چند ساعت بعد به پلیس گفته بود.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد شریعتی
مرد، به جارو تکیه کرده بود که رفت به طرف دکمه قرمز ارتباط با راهبر.
دکمه را که فشار داد، صدای مهربانی گفت: بفرمایید
مرد جارویش را جابجا کرد و نیشش باز شد: اگر لطف کنید موسیقی پخش کنید
این را با صدای کشدار گفت.
صدای آن سوی بلندگو خندید: برادر من، توی مترو که موسیقی پخش نمیکنند.
مرد دستش را لای موهایش برد و کمی بلندتر از قبل گفت: حالا همین یک بار
راهبر مترو خندهاش گرفت: حالا ببینم چه میشود کرد.
پیرمرد وسط بازجویی به پلیس گفته بود: ما که چیزی نشنیدیم.
هر چند نوهاش میگفت: پدربزرگ سمعکش را گم کرده است.
دختر جوانی هم گفته بود: من خودم هدفون توی گوشم بود و داشتم موسیقی گوش میدادم.
مرد آمد وسط مترو و شروع کرد به جارو کردن.
البته فقط ادای جارو کردن را در آورد.
بعد حرکاتش موزون شد و به رقص درآمد.
مترو ترمز که گرفت مرد به عقب قوس برداشت و دوباره راست شد.
رقصِ جارو، دختر بچهای را به خنده انداخته بود.
پسر جوانی که عصای سفیدی دستش بود، گفت: من که نابینا هستم و چیزی ندیدم.
بلندگوی مترو، ایستگاه مصلی را اعلام کرده بود که برقها قطع شد.
مترو قبل از ایستگاه متوقف شده بود.
نور فیروزهای رنگی لحظهای روشن شد.
صدای دختری آمد: تا زمانی که خواب بودی شانهام را تکان ندادم.
وقتی مترو دوباره راه افتاد، دیگر خبری از رقصنده با جارو نبود.