شیشههای مترو شکسته بود.
نصف شب بود و مترو داشت تند تند میرفت که به خانهاش برسد.
مترو از خیال چند مسافر گذشته بود.
چند مسافر که موقع خداحافظی گریه نکرده بودند و آغوشهایی که نصفه و نیمه رها شدند.
مرد با شانههای استخوانی حالا در خواب بود.
دختر کنارش دراز کشید و شانهاش بالش مرد شد.
مترو در خیال مرد تکان خورد که سرش را جابجا کرد و نفس از بینیاش بیرون نیامد.
دختر تکان نخورد که خواب مرد آشفته نشود.
مرد آشفته بود و نفس بالا نمیآمد.
دست فروش دارو میفروخت.
سوراخهای بینی تان را با هزار تومان باز کنید.
سراغ مرد رفت و گفت: حساسیت است آقا جان، حساسیت فصلی، این دارو را سه بار در روز توی سوراخ بینی تان اسپری کنید.
مرد خندید: حساسیت فصلی؟ پس به ۴ فصل سال حساسیت دارم.
شیشههای مترو شکسته بود و داشت تند تند میرفت و باد موهای دختر را آشفتهتر کرد.
بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد؟
مسافرها با هم فریاد زدند: یالقوز آباد
بلندگو دوباره پرسید: ایستگاه بعد؟
فریاد بلندتر شد: یالقوز آباد
بعد همگی خندیده بودند و مترو تکان خورده بود.
دختر دستش را به طرف گردنش برد.
دنبال چیزی میگشت.
توجه ام به این وب لاگ ازان جا جلب شد که یک زمانی با خودم فکر می کردم بی مناسبت نبود اسم وب لاگم رو می ذاشتم مترو نوشته ها. چون بیشتر نوشته هام توی مترو نوشته می شد.