مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شمارهٔ زن

اول زن بود که سوار مترو شد و مرد بود که اول نشست.

زن بود که گوشهٔ درهای مترو مردی به او گفت بیا این گوشه خواهر راحت باش و رفت.

زن بود که دست مرد به پشت او نشست و گفت از پشت هل می‌دهند خانم.

زن بود که بچه در بغل داشت و مرد دلش سوخت و بلند شد و جایش را به او داد.

درهای مترو که باز شد، زن بود که پایش میان قطار و سکو فرو رفت و هل دادند و استخوان شکست.

پیشتر‌ها، زن بود که نابینا بود و کسی او را ندید و سقوط کرد و قطار از روی او گذشت.

زن بود که مرد دستش را قلاب کرد تا گزند کسی به همسرش نرسد و مترو ترمز گرفت و مرد به روی زن افتاد.

زن بود که دکمه لباسش باز شد و سفیدی سینه‌اش مردهای مترو را سیخ کرد و چشم‌ها را تیز.

و این همه، زن بود و من مرد بودم و شرمسار از آنگونه که مرد می‌گذرد.

...

و مادر که گفت، زن مُرد از بس که مرد بُرد.

مترونوشت شماره یکصد و چهل و دو

مرد کنار من نشست، همسرش روبروی او.

غروب بود و خورشید اریب می‌تابید و چشم را سوراخ می‌کرد.

زن چادرش را مرتب کرد و مرد ریشش را.

خورشید دوباره نفوذ کرد به اعماق چشم.

زن موبایلش را درآورد و هدفون در گوش گذاشت.

مرد هم هدفون دیگری را از کیف زن در آورد.

هر دو موبایلشان در دست، آهنگ گوش دادند.

صدای موزیک مرد آنقدر زیاد بود که گوش را سوراخ می‌کرد:

 «هم اتاقی

هم اتاقی

هم اتاقی برس به دادم

اونی که دل و جونم روبرده

خیلی وقته نکرده یادم»

زن گفت چند گرفتی؟

مرد لب‌خوانی کرد و با انگشت جواب داد.

زن گفت هفت هزار تومان؟

مرد دوباره با انگشتانش بازی کرد تا عدد درست را نشان بدهد.

بازی با انگشتانش، آرنجش را مجبور به فرو رفتن در پهلوی من کرد.

دختر روبروی من پایش را تکان داد که پایم را جمع کنم.

خورشید توی چشم، سوزن فرو می‌کرد.

دختر روبرو با موبایلش حرف می‌زد: ۸ مارس راهپیمایی می‌کنیم مطمئن باش.

خورشید غروب کرده بود.

آهنگ مرد تمام شده بود. زن چادرش را مرتب کرد و گفت: هفتاد هزار تومان؟

مترونوشت شماره یکصد و چهل تکه

بلندگو اعلام کرد: مسافرین محترم قطار به مقصد ایستگاه گلشهر به صورت تندرو است و فقط در ایستگاه­های کرج و گلشهر توقف خواهد داشت.

هجوم مردم بیشتر از قبل شد. مترو هنوز درهایش را باز نکرده بود.

مقابل هر در، جمعیتی حدود 100 نفر ایستاده بود. چراغ کنار واگن روشن شد. درها باز شد. جمعیت هجوم آورد. میانه­ی جمعیت بودم. داخل که شدم مردی از زیر دست و پا بلند شد و مشتی روانه­ی صورت پشت سرش کرد. فرصت نداد که مرد بگوید از پشت سر هل داده بودند.

جمعیت مرا به طبقه بالا برد. تمام صندلی­ها پر شده بود. مردی 50 ساله و ریز نقش با صورتی استخوانی خودش را پرت کرد توی یکی از ردیف­های 4 صندلی. یک صندلی آنجا خالی بود. دستی مقابلش سد شد و گفت اینجا را برای بچه­هایم گرفته­ام (منظورش همسرش بود).

مرد ریز نقش، نصف جثه مردِ نشسته را داشت. چهره­اش خیس عرق بود. خون به چهره­اش نشست؛ گفت مگر ارث پدرت است! گمشو کنار مرتیکه. پایش را روی پای من فشرد و به سمت صندلی خودش را پرت کرد.