مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره دویست و دو

مرد وارد مترو شد.

قد کوتاهی داشت و ریش بلند.

مترو زیاد شلوغ نبود اما صندلی خالی پیدا نمی شد.

مرد رفت انتهای واگن چهارزانو نشست کف مترو.

مترو بوق کشید که یعنی در‌ها در حال بسته شدن است.

در که بسته شد، مترو حرکت کرد و مرد دستش را کنار گوشش گرفت.

بلندگو با صدای نازکی که مرد را به خودش آورد گفت ایستگاه بعد آزادی.

مرد همانطور که دستش را کنار صورتش گرفته بود، شروع کرد به خواندن.

بسم الله الرحمن الرحیم... اذا الشمس کورت و اذا النجوم انکدرت

چند لحظه بعد، نگاه مسافر‌ها همه با هم به طرف صدا چرخید.

مرد اصلا به روی خودش نیاورد که دارند نگاهش می‌کنند.

دوباره با صدای بلند و رسا ادامه داد: وَإِذَا الْجِبَالُ سُیِّرَتْ

چند پسر جوان با هم گفتند: الله. بعد زدند زیر خنده.

مرد از خنده آن‌ها دلگیر نشد و به خواندن ادامه داد.

صدایی از آن طرف واگن فریاد زد: خفه شو بابا.

مرد ادامه داد و رسید به آیه بِأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَتْ.

بعد دیگر نخواند و از جایش بلند شد.

به آرامی دستی به ریشش کشید.

چهره آرامی داشت و چشمان نافذ.

دو دختر جوان به هم گفتند به سلامتی خفه شد.

مرد شنید، گفت: نه هنوز خفه نشدم.

بعد صدایش را کلفت کرد و خواند: آخرین سنگر سکوته. حق ما گرفتنی نیست.

چند نفر گفتند: ایول

گفت: به این می‌گویند خون بازی با صدای داریوش

همان صدای قبلی از آن طرف واگن فریاد زد: خفه شو بابا.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد