طبقه بالای مترو جایی نشسته بودم که ورودی مترو را زیر نظر داشتم.
ایستگاه وردآورد زن جوانی وارد شد که چشمانش
نه... مرا جذب نکرد.
بچهای در آغوش گرفته بود.
جایی برای نشستن نبود.
تقریبا همه آنهایی که نشسته بودند او را دیدند.
اما در یک لحظه انگار همه نگاهشان را منحرف کردند و او را ندیدند.
نشستگان، زیرچشمی یکدیگر را میپاییدند که چه کسی جایش را به زن جوانی میدهد که نوزادی در آغوش دارد.
پشت سر او پیرمردی خمیده وارد شد که به زحمت گام بر میداشت.
جمعیت ِ نشستگان بر صندلی، بیش از پیش خودشان را به ندیدن زدند.
اما همچنان زیرچشمی پیرمرد و زن را میپاییدند.
چشمانم لحظهای به پیرمرد افتاد و بعد دوباره چشم در چشم زن جوان.
پیرمرد نگاهی از درماندگی داشت و زن، بچه را محکم در آغوش گرفته بود و راست ایستاده بود.
دوباره به پیرمرد نگاه کردم و بعد به چشمان زن که مرا جذب....نه جذب نکرده بود.
بلند شدم.
راست قامت و استوار.
از پلهها آرام آرام پایین آمدم.
جمعیت ِ نشستگان زیرچشمی مرا میپایید.
به پله دوم رسیدم.
هنوز در چشمان زن نگاه میکردم که مرا جذب... نه.
بعد زیر پایم خالی شد و سقوط کردم.
نشستگانِ زیر چشمی نگاه کننده، زیرپوستی خندیدند.
پیرمرد که سقوط مرا دید با سرعت به طرفم آمد.
سرعتی داشت که گمان نمیکردم تواناییاش را داشته باشد.
بعد پایش را روی کمرم گذاشت و از پله ها رفت بالا و نشست در جای خالی من.
زن، نوزادش را انداخت روی زمین و آمد به طرفم.
پایش به نوزاد روی زمین افتاده گیر کرد و نزدیک من افتاد کف مترو.
نوزادش معجزهوار زبان گشود و گفت:
آه دست مادرم یافت خراش
وای پای مادرم خورد به سنگ
مرد به شدت سرفهاش گرفت. نفسش داشت بند میآمد. از کیفم بطری آب را بیرون آوردم به او دادم و سر کشید. سرفهاش قطع شد. گفتم فقط من ایدز دارم از نظر شما مشکلی که نبود؟ هنوز میخواستم بگویم که ایدز از طریق.... که مرد از حال رفت و بیهوش شد.
مرد داشت با خانم کناریاش حرف میزد: مومنی را ندا آمد آرزویی کن تا برآورده سازیم.
گفت: اقیانوس آرام را آسفالت خواهم.
ندا آمد: مشکل است. آرزویی دیگر کن.
گفت: قدرتی به من بده تا زنان را درک کنم.
ندا آمد: اقیانوس را چهار باند میخواهی یا دو باند؟
مرد شروع کرد به خندیدن.
چشمم به جوانی افتاد که چند لحظه پیش قبل از سوار شدن به من گفته بود:
آقا اگه زودتر رفتی داخل برای من هم جا بگیر حالم خیلی بد است...
مرد ایستاده بود و واقعا حالش بد بود و من نشسته بودم.
سرم را برگرداندم و به بیرون نگاه کردم.
به طبیعت بیرون: کارخانه ایران خودرو، کارخانه بهنوش، آزادراه تهران کرج و ترافیک سنگین!
همچنان به طبیعت بیرون نگاه میکردم که مرد از حال رفت و افتاد.
صبح زود بود و خلوتی مترو کرج، عجیب.
چنین چیزی سابقه نداشت. مرد جوان نشسته بود و در شگفتی آنکه تنها مسافر است دهانش باز مانده بود.
مرد چهل و اندی ساله به طرفش آمد و گوشه لباس او را گرفت و گفت این چه رنگی است که پوشیدی؟
جوان گفت: قرمز...
مرد گفت: میدانم اما روز شهادت؟
و جوان تازه یادش آمد چه بدبخت است که روز بیست و یکم رمضان هم باید برود سر کار و تازه یادش آمد پیرزن دیشب دلش به حال او نسوخته بود که گرسنه بود و کاسه آش را تعارفش کرده بود. بلکه نذری بوده.
وقتی به تهران رسید منتظر صدای زنی بود که هر روز در بلندگوی مترو میگفت ایستگاه صادقیه؛ مسافرین گرامی ایستگاه پایانی است لطفا قطار را ترک کنید.
این بار راننده مترو خودش بلندگو را برداشته بود و گفت بدبخت پیاده شو رسیدیم.
جوان پیاده شد و به طرف لوکوموتیو رفت و به راننده گفت بدبخت خودتی که از پنج صبح آمدی سر کار.
راننده گفت: همه ما که روز تعطیل مجبوریم سر کار باشیم بدبخت هستیم.
کرج به تهران ساعت ده شب همیشه حال و هوای غریبی دارد.
مترو خلوت است و خالی و سرد...
مردی با صدای بلند کتاب میخواند:
اگر کسی دردمند باشد دیگری حتی اگر عاشق بیقرارش باشد به خاطر درد معشوق، درد نمیکشد. و این است که موجب تنهایی زندگی است.