پیرمرد در ازدحام جمعیت مترو گفت: قبل از انقلاب زمانی که گوشتها را توی قصابی پدرم آویزان میکردیم مردم میخندیدند که چرا لاشهها را اینگونه آویزان کردهاید، حالا آدمها را ببین که چگونه از میلهها آویزان شدند و هیچ کس نمیخندد.
آنطرفتر شلوغی جمعیت زن و مردی را روبروی هم قرار داده بود.
زن از بزرگی سینههایش رنج میکشید که چسبیده بود به بدن مرد.. و مرد هم احتمالا از بزرگ شدن آلت تناسلیاش.
به طرف مردی رفتم که از ایستگاه گلشهر نیشش باز بود و داشت میخندید.
خودش مرا صدا زد.
نشستم کنارش...
گفت: مردی که میخندد، لزوما خوشحال نیست.
...دو روز بعد خبر خودکشی یک مرد در ایستگاه مترو آمد.
از پله برقی ایستگاه گلشهر که بالا میروی به دو راهی میرسی:
به سمت ایستگاه تاکسی و به سمت ترمینال اتوبوسرانی.
از خروجی ترمینال اتوبوسرانی که میروی و
او از خروجی ایستگاه تاکسی، آنگاه تفاوت ماهوی طبقهات عیان میشود.
مردی که روبرویم نشست آخوند بود.
این اولین بار بود که در متروی تهران-کرج یک مسافر آخوند میدیدم.
بیمقدمه به من گفت: ای آزادی! چه زنجیرهای گرانباری که به نام تو به دست و پای انسانها نبستهاند!
گفتم: دست شما درد نکنه.
وقتی پیاده شد یادم افتاد چقدر چهره و لهجهاش شبیه محمد تقی جعفری مرحوم بود.