مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره یکصد و سی و یک

ایستگاه توپخانه جمعیت زیادی هجوم آوردند و سوار شدند.

تمام دستگیره­های تبلیغاتیِ آویزان از میله­های مترو، با نوشته­ای پوشانده شده بود:

تا توقف حکم اعدام، خود را از این دستگیره­ها آویزان می­کنیم.

مسافرها به سمت دستگیره­ها رفتند و بندهای دستگیره­ها را در گردن انداختند.

چند دقیقه به هم نگاه کردند و در یک لحظه همه آویزان شدند.

سراسر مترو بدن­های آویزانی در حال تکان خوردن بود.

ایستگاه آزادی مترو توقف کرد؛

صدایی از بلندگوی مترو: مسافرین محترم حکم اعدام متوقف شد.

مترونوشت شماره یکصد و سی

(عزاداران کرج)

 

ایستگاه کرج شلوغ­تر از همیشه بود.

ساعت 7 صبح بود و از دهان همه بخار بیرون می­آمد.

دستهای همه توی جیبهایشان بود.

لحظه به لحظه به جمعیت اضافه می­شد.

عده­ای می­گفتند از این هم بدتر می­شود؛ هنوز بنزین­ها تمام نشده است.

مردی گفت: فعلا مردم  از 80 هزار تومان خوشحالند.

بلندگوی ایستگاه اعلام کرد:

مسافرین محترم به علت هدفمندی و عدم تخصیص اعتبارات مترو، از امروز تا اطلاع ثانوی مترو تعطیل است؛ لطفا ایستگاه را ترک نمایید.

همهمه­ای بالا گرفت. مردی گفت: از سر بدبختی آمدم کرج خانه گرفتم.

عده­ای داشتند داد می­زدند.

زنی لنگ لنگان داشت ایستگاه را ترک می­کرد و می­گفت: بدبخت شدیم. پیرمردی شنید و گفت: بدبختی تازه اولش است، از این بدتر هم می­شود.

یک نفر فریاد می­زد: هیچ کس از ایستگاه خارج نشود، همین­جا می­مانیم.

چند دانشجو ­خندیدند.

مردی از وسط جمعیت پرید روی ریل.

داد زد: من متروی تهران-کرجم... من متروی تهران-کرجم.... بووووووووووووووووق

عده­ای شروع کردند به خندیدن. پیرزنی گفت: بیچاره، دیوانه شده است.

بلندگو به صدا در آمد: مسافر محترم برگرد روی سکو.

مرد داد زد: من مسافر نیستم. من متروی تهران-کرجم. من مسافر نیستم. مسافرها آن بالا منتظرند. من متروی تهران-کرجم... بووووووق

روزهای بعد مسافران، کنار اتوبان تهران-کرج مردی را می­دیدند که می­دود و فریاد می­زند: من متروی تهران-کرجم.... بوووووووووووووق.

مترونوشت شماره یکصد و بیست و نه

قطار در ایستگاه صادقیه توقف کرده بود؛ در انتظار زمان حرکت.

زمان حرکت و درها در حال بسته شدن بود که مرد خودش را پرت کرد داخل و آمد نشست کنار من.

دستم را از زیرش کشیدم.

گفت: اِ؟ دست شما بود؟

مترو جایی است که آدم­های زیادی کنار هم هستند و همه سعی می­کنند به یکدیگر نگاه نکنند.

اما همه می­دانند که در حال دیده شدن هستند.

مرد انگشت کوچکش را در بینی­اش فرو کرد، چرخاند، بیرون آورد؛ چیزی کش آمد، کنده شد و به کنار صندلی مالیده شد.

این کار آنقدر آشکار و بی­ملاحظه انجام شد که هیچ­کس ندید.