مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترو نوشت شماره یکصد و یک

 

 اول صبح توی مترو کرج صندلی خالی پیدا کردن، شانس زیادی می­خواهد. گویا شانس به من رو کرده بود و در ردیف سه تایی­ها کنار شیشه، روبروی یک زن کیفی گذاشته بودند.

 گفتم کیف رو بردارید.

 آقای کنار خانم کیف را برداشت و نشستم.

زن چادرش را روی سرش کشیده بود لحظه­ای آن را کنار زد که شاید من را ببیند.

زنی پنجاه ساله بود.

کیفش را میان پاهای من و زانوانش گذاشت تا تماسی حاصل نشود.

چند دقیقه بعد گفت: آقا پاتو جمع کن!

 مردی که کنار زن نشسته بود و پاهایش کوتاه بود و داشت تسبیح می­چرخاند، اخمهایش در هم رفت.

گفتم: آقا لطفا بیایید جایمان را عوض کنیم.

جایمان را عوض کردیم و من کنار زن نشستم.

دقایقی بعد زن گفت: آقا خودتو به من نچسبون!

گفتم حاج خانم مترو سوار شدی ماشین شخصی که نیست...

ضمنا واگن ویژه خانمها رو برای شما گذاشتند که به خودتان شک دارید

مرد تسبیح به دست چهره­اش در هم رفت و گفت:

گمشو بیرون مرتیکه ی فاسد!

با فحش و ناسزا از صندلی پرتم کردند بیرون.

تا به انتهای واگن برسم هر کس چیزی میگفت...

جوانها می­خندیدند.

برخی میگفتند: لااقل توی این ماه رعایت کن جوان!

حرفها آنقدر زیاد شد که نتوانستم تحمل کنم فریاد زدم: خفه شید...

جوانهایی که تا این لحظه می­خدیدند به طرفم حمله کردند.

زیر باران مشت و لگد افتادم کف مترو.

پیرمردی به سان فرشته­ی نجات به طرفم آمد؛

گفت: تف به تو فاسد هوس باز...

بعد آب دهانش را تف کرد روی صورتم.

این دیگر چیزی بود که هیچ وقت نمی­توانستم تحمل کنم.

خشم همه وجودم را گرفت.

نیروی عجیبی در خود احساس کردم.

همه را به کناری پرت کردم و از جایم بلند شدم.

همان لحظه مشت محکمی روانه صورتم شد.

 

حالا چند روزی از آن صبح می­گذرد.

به پاهای بزرگ و دردسرساز من، یک دماغ بزرگ نیز اضافه شد.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد