اول صبح توی مترو کرج صندلی خالی پیدا کردن، شانس زیادی میخواهد. گویا شانس به من رو کرده بود و در ردیف سه تاییها کنار شیشه، روبروی یک زن کیفی گذاشته بودند.
گفتم کیف رو بردارید.
آقای کنار خانم کیف را برداشت و نشستم.
زن چادرش را روی سرش کشیده بود لحظهای آن را کنار زد که شاید من را ببیند.
زنی پنجاه ساله بود.
کیفش را میان پاهای من و زانوانش گذاشت تا تماسی حاصل نشود.
چند دقیقه بعد گفت: آقا پاتو جمع کن!
مردی که کنار زن نشسته بود و پاهایش کوتاه بود و داشت تسبیح میچرخاند، اخمهایش در هم رفت.
گفتم: آقا لطفا بیایید جایمان را عوض کنیم.
جایمان را عوض کردیم و من کنار زن نشستم.
دقایقی بعد زن گفت: آقا خودتو به من نچسبون!
گفتم حاج خانم مترو سوار شدی ماشین شخصی که نیست...
ضمنا واگن ویژه خانمها رو برای شما گذاشتند که به خودتان شک دارید
مرد تسبیح به دست چهرهاش در هم رفت و گفت:
گمشو بیرون مرتیکه ی فاسد!
با فحش و ناسزا از صندلی پرتم کردند بیرون.
تا به انتهای واگن برسم هر کس چیزی میگفت...
جوانها میخندیدند.
برخی میگفتند: لااقل توی این ماه رعایت کن جوان!
حرفها آنقدر زیاد شد که نتوانستم تحمل کنم فریاد زدم: خفه شید...
جوانهایی که تا این لحظه میخدیدند به طرفم حمله کردند.
زیر باران مشت و لگد افتادم کف مترو.
پیرمردی به سان فرشتهی نجات به طرفم آمد؛
گفت: تف به تو فاسد هوس باز...
بعد آب دهانش را تف کرد روی صورتم.
این دیگر چیزی بود که هیچ وقت نمیتوانستم تحمل کنم.
خشم همه وجودم را گرفت.
نیروی عجیبی در خود احساس کردم.
همه را به کناری پرت کردم و از جایم بلند شدم.
همان لحظه مشت محکمی روانه صورتم شد.
حالا چند روزی از آن صبح میگذرد.
به پاهای بزرگ و دردسرساز من، یک دماغ بزرگ نیز اضافه شد.