مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شمارهٔ یکصد و چهل و گُه

مرد روی پایش بند نمی‌شد. 

دختر لنگ لنگان خودش را به صندلی خالی رساند و نشست، پای راستش را باندپیچی کرده بود.

مرد کوله پشتی‌اش از دستش افتاد.

پسر جوانی به دوستش گفت: دقت کردی خورشید همیشه به سمت میدان آزادی غروب می‌کند؟ دوستش لبخند زد و گفت: بستگی دارد کدام طرف آزادی ایستاده باشی.

زنی با موهای قرمز به مرد نزدیک شد و گفت: مراقب خودت باش آقا!

بوی الکل در تمام مترو پیچیده بود. کولهٔ مرد خیس شده بود. مرد کوله‌اش را برداشت و با عجله پیاده شد. موقع پیاده شدن صدای جیغ دختر بلند شد. مرد پایش را روی پای راست دختر گذاشته بود.

صدای خش داری گفت: حیف آن شیشهٔ شراب.