مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره یکصد و نود و شش


مرد خودش گفت که هفتاد سال سن دارد.

داشت با کناری‌اش حرف می‌زد اما با صدای بلند که بقیه هم بشنوند.

کناری‌اش هم سن و سال خودش بود، گفت: ما نسل سوخته بودیم.

مرد گفت: نه آقا! از ما که گذشت، دلم به حال این جوان‌ها می‌سوزد که مثل خود ما بی‌..ایه هستند، چهار تا ملّای نعلین پوش را نتوانستند بیرون کنند.

کناری‌اش گفت: سخت است آقا جان، نمی‌گذارند، می‌زنند، می‌کشند.

مرد لبخند زد: اصفهانی‌ها یک شوخی دارند، می‌گویند می‌خواهی زندگی کنی یا زنده گی، یعنی توی گُه زندگی کنی؟ حالا اگر قرار باشد زندگی کنیم باید کتک بخوریم، زندانی شویم، پای طناب دار هم برویم و گر نه توی همین گُه زندگی خواهیم کرد.

پسر جوانی با موهای چرب، خنده‌اش گرفت.

مرد ادامه داد: ویلیام دارسی می‌گوید ایرانی‌ها دو تا مغز دارند یکی تا ۳۵ سالگی تعطیل است، یکی دیگر از ۳۵ سالگی راه می‌افتد تازه در ۷۰ سالگی می‌فهمد چه کلاهی سرش رفته، اما دیگر دیر شده است.

مسافری از توی کوله پشتی‌اش فلاسک چای درآورد؛ چای ریخت و سر کشید.

مرد هفتاد ساله موبایلش زنگ زد و شروع کرد به حرف زدن در مورد درگیری‌های کردستان.

ایستگاه ایران خودرو پیاده شد.

مردی کنار پنجره خواب بود، از خواب پرید، گفت: رسیدیم کرج؟

پسر با موهای چرب خنده‌اش گرفت.

مسافری که داشت چای می‌خورد یک لیوان چای ریخت و به مرد خواب آلود تعارف کرد.

مرد چای را گرفت. مترو تکان خورد و ترمز گرفت؛ لیوان چای ریخت روی پیراهن سفیدش.

پسر با موهای چرب خنده‌اش گرفت.

مرد تمام لباسش خیس شده بود و پسر را دید که دارد می‌خندد.

بلند شد. از جیبش چیزی درآورد.

فرو کرد توی شکم پسر.

پسر با موهای چرب و لباس سرخ افتاد.

 

مترونوشت شماره یکصد و نود و پنج

قطار سریع السیر صبح، وارد ایستگاه کرج شده بود.

در‌ها که باز شد، هجوم بود و فشار و تمام توان مسافر‌ها برای رسیدن به صندلی خالی.

صندلی‌ها در چشم به هم زدنی پر شد.

راهرو‌ها پر شد.

پشت در‌ها پر شد.

مسافری روی سکو مانده بود و داشت نگاه می‌کرد.

در‌ها داشت بسته می‌شد و مسافر روی سکوی ایستگاه خیره شده بود به پنجرهٔ مترو.

درهای مترو گیر کرده بود. بسته نمی‌شد.

بلندگو اعلام کرد: مسافرین محترم لطفا مانع بسته شدن در‌ها نشوید.

مامور ایستگاه به مسافر جا مانده اشاره کرد تا در‌ها بسته نشده، سوار شود.

مسافر سوار نشد. فقط خیره شده بود به نقطه‌ای داخل مترو.

انگار داشت کسی را نگاه می‌کرد.

جوانی از کنار در که هنوز بسته نشده بود، دستش را دراز کرد و گفت: آقا بیا بالا، زود باش من جلوی بسته شدن در را گرفتم.

چند نفر دیگر دستشان را دراز کردند و گفتند آقا زود باش سوار شو.

بلندگوی ایستگاه اعلام کرد: مسافر محترم! لطفا سوار شوید.

مسافر گفت: من مسافر نیستم من مردابم.

بعد از روی سکو برای کسی داخل مترو دست تکان داد.

هیچ کس نفهمید برای چه کسی این کار را کرد.

چند لحظه بعد، همه برای او دست تکان دادند.

مترو حرکت کرد و دور شد.

 

مترونوشت شماره یکصد و نود و چهار

پیرمرد نشسته بود گوشهٔ مترو.

جایی که کمتر دیده می‌شد.

روزنامه روی پایش انداخته بود.

سرش پایین بود و انگار کسی را نمی‌دید.

ایستگاه امام علی چند سرباز سوار شدند و آمدند کنار او ایستادند.

شروع کردند به شوخی کردن با هم.

پیرمرد خودش را جمع کرد.

یکی از سرباز‌ها چشمش به پیرمرد افتاد.

بعد زیر گوش بقیه گفت: یارو خودش را خیس کرده.

زدند زیر خنده.

سرباز‌ها زیرچشمی پیرمرد را نگاه می‌کردند.

پیرمرد هم زیر چشمی آن‌ها را می‌پایید و خودش را جمع می‌کرد.

سرباز‌ها زیرپوستی می‌خندیدند.

یکی از آن‌ها نتوانست خودش را کنترل کند و با صدای بلند زد زیر خنده.

بقیه هم خنده‌شان ترکید.

پیرمرد باز خودش را جمع کرد.

زنی دست دخترش را گرفته بود و آمد کنار سرباز‌ها ایستاد.

دختربچه، چین به بینی‌اش انداخت و گفت: مامان، بوی دستشویی میاد.

زن لبش را گزید که یعنی ادامه ندهد.

سرباز‌ها دوباره زدند زیر خنده.

پیرمرد خودش را جمع کرد.

سرباز‌ها دیگر نمی‌توانستند جلوی خنده‌شان را بگیرند.

دختربچه به پیرمرد خیره شده بود.

پیرمرد روزنامه را از روی پایش برداشت.

بلند شد و ایستاد.

صدایش می‌لرزید: من هفتاد و سه سال دارم اما حالا توی این مترو به خودم شاشیدم؛ خلاص.

سرباز‌ها خودشان را جمع کردند.

از بلندگوی مترو صدایی درآمد که هیچ کس نفهمید چه گفت.

 

مترونوشت شماره یکصد و نود و سه

مترو به سمت کرج حرکت کرد.

آخر شب بود.

داخل واگن زیاد شلوغ نبود.

مسافر‌ها بیشترشان از سر کار برمی­گشتند و خسته بودند.

پلک‌ها جابجا روی هم افتاده بود و شانه‌ها و پشت‌ها خمیده.

کسی حرف نمی‌زد.

پسرکِ فال فروش آمد و طبق عادت، روی پای هر کس یک فال گذاشت و رفت.

معمولا تا انتهای واگن می‌رفت و برمی گشت؛ موقع برگشتن هر کس فال را می‌خواست پولش را می‌داد.

اکثر اوقات هیچ کس به فال‌ها دست نمی‌زد و فال فروش می‌آمد و همه را جمع می‌کرد.

پلک‌ها خسته بود و پسرک دیگر برنگشت یا مسافر‌ها خوابشان برده بود و کسی او را ندیده بود.

فال‌ها همچنان روی پای مسافر‌ها بود.

بلندگوی مترو صدایی نامفهوم را پخش می‌کرد.

مترو‌‌ همان مترو بود، با در و دیوارهایی کهنه و کثیف.

صدای بلندگو کم کم واضح‌تر می‌شد؛ موسیقی بود.

موسیقی قدیمی داشت پخش می‌شد.

یکی از مسافر‌ها همراه موسیقی شروع کرد به زمزمه کردن.

بقیهٔ مسافر‌ها آرام آرام چیزی را زمزمه کردند.

ترانه‌ای مشترک.

هر چه زمان می‌گذشت مسافرهای بیشتری با خود چیزی را زمزمه می‌کردند و بیشتر در تنهایی فرو می‌رفتند.

مسافر‌ها‌‌ همان مسافر‌ها بودند، با موهایی که سفید و دست‌هایی که پیر شده بود.

مترو‌‌ همان مترو بود، با دیوارهایی کهنه و خسته.

مترونوشت شماره یکصد و نود و دو

درهای مترو بوق کشید که قرار بود باز شود.

باز نشد.

مرد که از جایش بلند شده بود تا پیاده شود پشت به جمعیت و روبروی در ایستاده بود.

بلندگو اعلام کرد: ایستگاه دروازه دولت

در‌ها دوباره بوق کشید اما باز نشد.

مرد همچنان امیدوار بود که باز شود.

مترو حرکت کرد.

مرد به پشت سرش نگاه کرد، صندلی‌اش را گرفته بودند؛ همانجا ایستاد.

ایستگاه فردوسی در‌ها بوق کشید اما باز نشد.

مسافر‌ها از درهای دیگر پیاده شدند.

مرد امیدوار بود که باز شود؛ اما نشد.

مترو حرکت کرد.

مرد به پشت سرش نگاه نکرد، همچنان رو به در ایستاده بود.

ایستگاه ولیعصر، در‌ها بوق کشید اما باز نشد.

مسافر‌ها از درهای دیگر پیاده شدند.

مرد به پشت سرش نگاه کرد بعد دوید به طرف در بعدی.

وقتی رسید، دیر شده بود؛ در‌ها بسته شد و مترو حرکت کرد.

ایستگاه انقلاب، مرد با لگد به جان در افتاد.

در باز شد.

مرد خودش را پرت کرد بیرون.

به پشت سرش نگاه نکرد.

در مترو دیگر بسته نمی‌شد.