پیرمرد نشسته بود گوشهٔ مترو.
جایی که کمتر دیده میشد.
روزنامه روی پایش انداخته بود.
سرش پایین بود و انگار کسی را نمیدید.
ایستگاه امام علی چند سرباز سوار شدند و آمدند کنار او ایستادند.
شروع کردند به شوخی کردن با هم.
پیرمرد خودش را جمع کرد.
یکی از سربازها چشمش به پیرمرد افتاد.
بعد زیر گوش بقیه گفت: یارو خودش را خیس کرده.
زدند زیر خنده.
سربازها زیرچشمی پیرمرد را نگاه میکردند.
پیرمرد هم زیر چشمی آنها را میپایید و خودش را جمع میکرد.
سربازها زیرپوستی میخندیدند.
یکی از آنها نتوانست خودش را کنترل کند و با صدای بلند زد زیر خنده.
بقیه هم خندهشان ترکید.
پیرمرد باز خودش را جمع کرد.
زنی دست دخترش را گرفته بود و آمد کنار سربازها ایستاد.
دختربچه، چین به بینیاش انداخت و گفت: مامان، بوی دستشویی میاد.
زن لبش را گزید که یعنی ادامه ندهد.
سربازها دوباره زدند زیر خنده.
پیرمرد خودش را جمع کرد.
سربازها دیگر نمیتوانستند جلوی خندهشان را بگیرند.
دختربچه به پیرمرد خیره شده بود.
پیرمرد روزنامه را از روی پایش برداشت.
بلند شد و ایستاد.
صدایش میلرزید: من هفتاد و سه سال دارم اما حالا توی این مترو به خودم شاشیدم؛ خلاص.
سربازها خودشان را جمع کردند.
از بلندگوی مترو صدایی درآمد که هیچ کس نفهمید چه گفت.
فقط یه جمله ی کلیشه ای : بینهایت زیبا مینویسی. . . .