مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره دویست و ده

-آقا؟ قرص سر درد همراه‌تان نیست؟

...

-خانم؟ شما چطور؟

..

-دختر خانم شما هم ندارید؟ یک مُسکن

-لعنتی سرم دارد می‌ترکد.

مسافر‌ها یا سر تکان می‌دادند یا بی‌توجه به جایی دیگر نگاه می‌کردند.

گونه‌های استخوانی و برآمدهٔ مرد سفید شده بود.

لبش خشک بود و زیر چشمانش سیاه.

موهای جو گندمی‌اش، بیش از همه توی چشم می‌زد.

و لب‌هایش؛ بی‌آنکه برقی داشته باشد شهوت انگیز بود.

وقتی دور شده بود، مرد کت و شلوارپوشی به کناری‌اش گفت: اعتیاد دیوانه‌اش کرده است.

مترو تکان خورده بود و مسافر‌ها روی هم ریخته بودند و صدای مرد از زیر دست و پا می‌آمد: آقا تو را به جان عزیزت، یک قرص به من بدهید. استامینوفن هم ندارید؟

دختر قرمز پوشی از میان جمعیت فریاد زد و گفت: هی آقا بیا

مرد هنوز داشت التماس می‌کرد و صدای دختر را نشنید.

ایستگاه قلهک چند نفر با کیف‌های قهوه‌ای آمدند سوار شدند و شاخه‌های درختی را با خود می‌کشیدند.

-آخر مگر مترو هم جای تنه درخت است؟

یکی از مردان کیف به دست گفت: درختان زیادی را تازه قطع کرده‌اند.

چند جوان پرسیدند: از گیت‌های ایستگاه چطور رد شدید؟ مامورهای ایستگاه نبودند؟

مردان کیف به دست به هم نگاه کردند و خندیدند.

دختر داد زد: هی آقا؟ بیا اینجا

مرد هنوز داشت برای یک قرص التماس می‌کرد.

صدای دختر را شنید و آمد به طرف دختر.

دختر دستش را توی کیفش کرد که قرص بیرون بیاورد. یک نوار بهداشتی از کیفش بیرون افتاد.

زود خم شد که بردارد.

پسری دستش را پشت او برد.

مرد منتظر قرص بود که چشمش به شاخه‌های درخت افتاد.

مردانِ کیف به دست چند برگ به او دادند.

گذاشت زیر زبانش.

آرام شد و رفت گوشه‌ای نشست.

صدای فحش‌های دختر، مرد را به خلسه برد و‌‌ همان گوشه خوابید.

مترونوشت شماره دویست و نه

دختر در میانهٔ مترو خوابش برده بود.

مرد پیری آمده بود وسط مترو داشت با صدای بلند شعر می‌خواند.

ارغوان شاخهٔ هم خون جداماندهٔ من

این چه رازی ست که هر بار بهار

با عزای دل ما می‌آید

...

دختر لبخند زد.

خواب بود اما لبخند زد که انگار داشت خواب شیرینی می‌دید.

مترو از ایستگاه دروازه دولت حرکت کرد.

بلندگو گفت: ایستگاه بعد ولیعصر

مسافر‌ها منتظر ولیعصر بودند که مترو برگشت و دوباره در ایستگاه دروازه دولت توقف کرد.

وقتی مترو برمی گشت پیرمرد همچنان داشت شعر می‌خواند و کمرش را راست می‌کرد.

دروازه دولت عده‌ای از مسافر‌ها غر زدند و پیاده شدند.

مسافرهای جدیدی آمدند.

جوانی با پاهای کشیده سوار شد.

قطار به سمت ایستگاه ولیعصر حرکت کرد.

جوان، دیوانه وار خودش را به در و دیوار مترو می‌کوبید و به این طرف و آن طرف واگن می‌دوید.

- آقا نکن

- مست است لابد

دختر لبخند خواب آلودش را ادامه داده بود که پیرمرد، ارغوان را در شعرش به خون می‌کشید.

جوان سرش را به می‌له کوبید و صدای کوبیدن دختر را بیدار کرد.

گفت: این چیست که می‌خوانی؟

- این باران است دختر، باران اشک

دختر گفت: اما انگار از خون می‌خواندی

زنی در انتهای واگن داشت با موبایلش حرف می‌زد که داد زد و گوشی از دستش افتاد.

ناله کرد: مادر دیگر نیست... مادر رفت... مادر مُرد

جوان همچنان داشت خودش را به در و دیوار می‌کوبید این بار سرخ.

مترو ایستاد.

جوان افتاد وسط واگن.

خون آلود و بی‌جان.

 

مترونوشت شماره دویست و هشت

مترو سرد بود و تهویه خوب کار نمی‌کرد.

پسر کنار دختر نشسته بود و دختر داشت کتاب می‌خواند.

رو به دختر کرد و گفت: وقتی از شرق می‌خواهی بروی غرب تهران، مترو سریع‌ترین راه ممکن است.

مترو به ایستگاه که رسید مردی سوار شد که بوی تند سیگارش صورت دختر را چین انداخت.

پسر آمد حرف بزند که دختر گفت باید این فصل را تمام کنم، اجازه بده کتابم را بخوانم.

پسر گفت: هنوز ایستگاه سرسبز هستیم تا آزادی خیلی مانده، تمامش می‌کنی.

دختر توجهی نکرد.

پسر تا ایستگاه بهارستان چشم‌هایش را بست.

وقتی باز کرد چند مرد با کت و شلوار و کیفهای چرمی قهوه‌ای سوار شدند و رفتند انتهای واگن.

در‌ها بسته شد و بلندگو اعلام کرد ایستگاه بعد ملت.

مترو هنوز خلوت بود.

پسر با خودش گفت: خوب است که مترو زیاد شلوغ نیست.

دختر شنید و سرش پایین بود و داشت کتاب می‌خواند، اما جواب داد: ایستگاه امام خمینی شلوغ می‌شود، آنجا خیلی‌ها خط عوض می‌کنند.

بعد به خواندن ادامه داد و با خودکار توی کتاب را خط می‌کشید.

پسر گفت چرا اینقدر توی کتاب خط می‌کشی؟

دختر سرش را بلند نکرد و جواب داد: زیر جاهایی که خوشم می‌آید یا جاهایی که فکر می‌کنم حرفی، چیزی برای گفتن دارد، خط می‌کشم.

پسر لبخند زد: پس چرا روی صورت من خط نمی‌کشی؟

چند لحظه هر دو به هم خیره شدند.

دختر از توی کیفش مداد قهوه‌ای را درآورد و زیر چشمهای پسر را خط کشید.

ایستگاه امام خمینی مسافر‌ها هجوم آوردند.

مترونوشت شماره دویست و هفت

همه چیز خیس بود.

کفش‌ها نم کشیده بود.

لباس‌ها نم کشیده بود.

مو‌ها چکه می‌کرد.

بوی لباس‌های خیسِ به هم چسبیده خلسه وار پیچیده بود.

بیرون، باران بود و برف و سرما.

گرمای تن مسافر‌ها نشئه‌آور بود و این بار آزار نمی‌داد و همه را در آغوش هم کشیده بود.

مسافر‌ها در هم می‌لولیدند و بی‌آنکه بدانند تن به آغوش یکدیگر داده بودند.

چشم‌ها خیس بود و شور.

پولهای جیب مسافری آویزان بود و اسکناس دوهزارتمانی فرو افتاد.

نم کشیده بود و زیر کفش‌های خیس و گِل آلود از هم باز شد.

عکس روی اسکناس رنگ باخت؛ پاک شد و پاره.

مترو به ایستگاه که رسید و در باز شد، دختری با لاک‌های سیاه سوار شده بود و به سمت میله رفت.

دستش را بالا برد.

دهانش را باز کرد و میله را گاز گرفت.

صدای خرد شدن چیزی می‌آمد.

دندان بود یا آهن، مترو تکان خورد و مسافر‌ها در آغوش هم جابجا شدند.

دختر با لاک‌های سیاهش به سمت میلهٔ دیگری رفت و دهانش را باز کرد و گاز گرفت.

دندان بود یا آهن، که صدای خرد شدن آمد.

مترو تکان خورد و آب چکه می‌کرد از سر و روی مسافر‌ها.

مترونوشت شماره دویست و شش

بیشتر مسافر‌ها داشتند نظرشان را می‌گفتند.

بعضی‌ها هم بی‌تفاوت نگاهی می‌انداختند و می‌رفتند گوشه‌ای می‌ایستادند.

مترو به سمت ایستگاه مفتح حرکت کرد.

پسر جوانی با چاقویی به جانش افتاد.

دوستش گفت: بی‌خیال، این کار را نکن.          

دو نفر داشتند می‌گفتند دوربین مخفی است، الان دارند به ما می‌خندند.

مردی با کت و شلوار طوسی نگاهی انداخت و گفت: خاک بر سرشان، این هم از وضع مترو.

چند ایستگاه دیگر هم گذشت.

مترو به سمت بالای شهر در حرکت بود.

کم کم مسافر‌ها عوض شدند.

دیگر کسی فحش نمی‌داد، فقط نگاه می‌کردند.

ایستگاه میرداماد شال دختری گیر کرد و از سرش افتاد، دختر عصبانی شد: این دیگر چیست وسط مترو؟

مرد کت و شلواری گفت: درخت است دیگر خانم محترم.

درهای مترو بسته شد و حرکت کرد به سمت بالای شهر.

دختر داشت شالش را از شاخه‌ها جدا می‌کرد: اینکه فقط خار دارد، چه جور درختی است.

مرد کت و شلواری پوزخند زد.

دختر شالش را روی سرش کشید و رو به مرد کت و شلواری گفت: زهرمار.

پیرمردی گفت: مصنوعی است.

صدای زنی از کنارش آمد که نه آقا، ریشه دارد نگاه کنید.

پیرمرد سرش را خم کرده بود تا ریشه‌های درخت را ببیند که یکی از تیغ‌ها در سرش فرو رفت.

پیرمرد فریاد زد.

دندان مصنوعی‌اش از دهانش افتاد.

سرش گیر کرده بود.

مردی آمد کمکش کند، یک دستش را به شانه پیرمرد گرفت دست دیگرش را به درخت، که تیغ‌ها در دستش فرو رفت و خون پاشید روی پیراهنش.

مرد کت و شلواری چشمش به دندان‌های مصنوعی افتاد و خنده‌اش گرفت.

دختر داشت خارهای روی شالش را جدا می‌کرد که خندهٔ مرد را دید؛ گفت: زهرمار.

پیرمرد داشت فریاد می‌زد.

مترو به ایستگاه قلهک رسید.

تیغ در سر پیرمرد گیر کرده بود.

دختر تبری از گوشه مترو برداشت.

بالا برد و با تمام قدرت فرود آورد.

خون کف مترو جاری شد.