مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره دویست و شش

بیشتر مسافر‌ها داشتند نظرشان را می‌گفتند.

بعضی‌ها هم بی‌تفاوت نگاهی می‌انداختند و می‌رفتند گوشه‌ای می‌ایستادند.

مترو به سمت ایستگاه مفتح حرکت کرد.

پسر جوانی با چاقویی به جانش افتاد.

دوستش گفت: بی‌خیال، این کار را نکن.          

دو نفر داشتند می‌گفتند دوربین مخفی است، الان دارند به ما می‌خندند.

مردی با کت و شلوار طوسی نگاهی انداخت و گفت: خاک بر سرشان، این هم از وضع مترو.

چند ایستگاه دیگر هم گذشت.

مترو به سمت بالای شهر در حرکت بود.

کم کم مسافر‌ها عوض شدند.

دیگر کسی فحش نمی‌داد، فقط نگاه می‌کردند.

ایستگاه میرداماد شال دختری گیر کرد و از سرش افتاد، دختر عصبانی شد: این دیگر چیست وسط مترو؟

مرد کت و شلواری گفت: درخت است دیگر خانم محترم.

درهای مترو بسته شد و حرکت کرد به سمت بالای شهر.

دختر داشت شالش را از شاخه‌ها جدا می‌کرد: اینکه فقط خار دارد، چه جور درختی است.

مرد کت و شلواری پوزخند زد.

دختر شالش را روی سرش کشید و رو به مرد کت و شلواری گفت: زهرمار.

پیرمردی گفت: مصنوعی است.

صدای زنی از کنارش آمد که نه آقا، ریشه دارد نگاه کنید.

پیرمرد سرش را خم کرده بود تا ریشه‌های درخت را ببیند که یکی از تیغ‌ها در سرش فرو رفت.

پیرمرد فریاد زد.

دندان مصنوعی‌اش از دهانش افتاد.

سرش گیر کرده بود.

مردی آمد کمکش کند، یک دستش را به شانه پیرمرد گرفت دست دیگرش را به درخت، که تیغ‌ها در دستش فرو رفت و خون پاشید روی پیراهنش.

مرد کت و شلواری چشمش به دندان‌های مصنوعی افتاد و خنده‌اش گرفت.

دختر داشت خارهای روی شالش را جدا می‌کرد که خندهٔ مرد را دید؛ گفت: زهرمار.

پیرمرد داشت فریاد می‌زد.

مترو به ایستگاه قلهک رسید.

تیغ در سر پیرمرد گیر کرده بود.

دختر تبری از گوشه مترو برداشت.

بالا برد و با تمام قدرت فرود آورد.

خون کف مترو جاری شد.

نظرات 1 + ارسال نظر
دیدار یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:30 ب.ظ http://valiasrst.wordpress.com

به نظرم این جا می شود روایت ناتمام درون مترو را خواند
روایتی که می شده اتفاق بیافتد
ولی بسیاری از موقعیت ها هم اتفاق افتاده که تبدیل به انوعی الگوری شده اند
کامنت ها را می خواندم هیچ کس نگفته بود این مترو نیست

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد