مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره دویست و گنج

مترو به ایستگاه دروازه دولت رسید که بلندگو اعلام کرد: ایستگاه انقلاب

مرد با عجله کیفش را برداشت که پیاده شود.

میانهٔ راه انگار قلبش گرفت.

برای لحظه‌ای ایستاد که چشمش به تابلوی ایستگاه افتاد و گفت: لعنتی اینجا که انقلاب نیست.

پیرمردی گفت: اصلا به این زن‌ها اعتمادی نیست به حرفش گوش نکن.

مترو به ایستگاه فردوسی که رسید دوباره صدای زن مهربان از بلندگو آمد: ایستگاه انقلاب.

مرد منقلب شد، کیفش را برداشت و به سمت در حرکت کرد.

پیرمرد گفت: به زن‌ها اعتمادی نیست.

مرد قلبش گرفت و ایستاد.

بدنش به جلو خم شد.

چشمش به تابلوی ایستگاه افتاد.

مرد سر جایش نشست؛ آرام.

ایستگاه ولیعصر، بلندگو مهربان‌تر از قبل گفت: ایستگاه انقلاب.

مرد از شدت دردی در قلبش به سختی تکان می‌خورد.

بلند شد و به سمت در مترو حرکت کرد.

پیرمرد به او پوزخند زد.

جلوی در زانو‌هایش سست شد، تابلو را دید و در حال فرو افتادن بود.

دکمه قرمز کنار در را فشار داد.

چراغ کوچکی روشن شد که یعنی می‌توانست با راهبر قطار صحبت کند.

مرد به زحمت خودش را نگه داشته بود.

گفت: غم من از این نبود که تو به من دروغ گفتی، هراس من از این است که دیگر نتوانم تو را باور کنم.

مرد به خودش می‌پیچید و رفت خودش را انداخت روی صندلی.

مترو به ایستگاه انقلاب نزدیک شد.

بلندگو با صدای مهربانی گفت: ایستگاه انقلاب

مرد تکان نخورد.

پیرمرد پوزخند زد: آقا این بار دیگر انقلاب است.

مرد دستش را روی قلبش گذاشته بود.

مسافر‌ها تکانش دادند.

افتاد کف مترو.

پیرمرد صورتش را نزدیک آورد.

بلند شد و گفت: تمام کرده است.

درهای مترو بسته شد...

قطار به سمت آزادی حرکت کرد.

دختری بالای سر مرد آمد.

پیرمرد گفت: مرده است خانم.

دختر دستش را به سمت مرد دراز کرد.

مسافرها دیده بودند که انگشتان مرد تکان خورد.

مترونوشت شماره دویست و چهار

مترو در برف گیر کرده بود.

سرد بود و سرما تا مغز استخوان فرو می‌رفت.

و رفت.

جنازه‌ها را ردیف کرده بودند انتهای واگن.

اشکی نبود.

اگر بود یخ می‌بست.

وقتی نان از کیف پسری بیرون آمد، جنازه‌اش کف مترو افتاد.

مهاجمان تکه‌های نان را یک جا بلعیده بودند و جنازه داشت خونِ گرم را با سرما آشنا می‌کرد.

مترو چند بار دیگر تکان خورد.

جنازه‌ها تکان خوردند که انگار دوباره جان دادند.

دیوارهٔ مترو سوراخ شده بود و باد سرد خودش را هل می‌داد توی واگن.

چند نفر رفتند یکی از جنازه‌ها را کشیدند و سرش رو فرو کردند در سوراخ.

دیگر باد نمی‌توانست وارد شود.

تنها تصویر یک بدن بود که انگار سرش در دیوار فرو رفته است.

مرد با چشمان خیره از جایش بلند شد.

زیپ شلوارش را باز کرد.

همان جا رو به مسافر‌ها شروع کرد به شاشیدن.

زیپ شلوارش را بالا کشید و نشست کنار زنی که از حال رفته بود.

بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد....

بعد انگار یخ بست و دیگر صدا نیامد.

مترونوشت شماره دویست و سه

صبح سردی بود و همه جمع شده بودند توی لباس‌هایشان.

مترو حرکت کرده بود و مسافر‌ها ایستاده و نشسته سکوت کرده بودند.

هیچ کس به دیگری نگاه نمی‌کرد.

بلندگو نام ایستگاه‌ها را اعلام نمی‌کرد.

مترو ترمز می‌گرفت، در‌ها باز می‌شد، عده‌ای پیاده و مسافرهای جدیدی سوار می‌شدند.

در‌ها بسته می‌شد و حرکت می‌کرد.

تابلوی ایستگاه‌ها نیز سر جایش نبود.

اما همه می‌دانستند کجا باید پیاده شوند.

بلندگو همچنان در سکوت به سر می‌برد.

چراغ‌های مترو جابجا سوخته بود.

آنهایی که روشن بودند، پرپر می‌زدند که خاموش شوند.

تهویه مترو با شدت کار می‌کرد و باد سرد را فرو می‌داد به داخل واگن‌ها.

مترو سرعت گرفته بود که تکان خورد.

چپ و راست رفت.

انگار از جایش بلند شد.

شناور شده بود.

تمام تونل را آب گرفته بود.

مترو روی آب شناور بود و همچنان پیش می‌رفت.

یک نفر حالش به هم خورد و بالا آورد.

مترو به ایستگاه رسید.

بی‌آنکه نام ایستگاه برده شود.

عده‌ای پیاده و تعدادی جدید سوار شدند.

در‌ها بسته شد و مترو دوباره شناور روی آب به سمت ایستگاه بعد حرکت کرد.