مترو به ایستگاه دروازه دولت رسید که بلندگو اعلام کرد: ایستگاه انقلاب
مرد با عجله کیفش را برداشت که پیاده شود.
میانهٔ راه انگار قلبش گرفت.
برای لحظهای ایستاد که چشمش به تابلوی ایستگاه افتاد و گفت: لعنتی اینجا که انقلاب نیست.
پیرمردی گفت: اصلا به این زنها اعتمادی نیست به حرفش گوش نکن.
مترو به ایستگاه فردوسی که رسید دوباره صدای زن مهربان از بلندگو آمد: ایستگاه انقلاب.
مرد منقلب شد، کیفش را برداشت و به سمت در حرکت کرد.
پیرمرد گفت: به زنها اعتمادی نیست.
مرد قلبش گرفت و ایستاد.
بدنش به جلو خم شد.
چشمش به تابلوی ایستگاه افتاد.
مرد سر جایش نشست؛ آرام.
ایستگاه ولیعصر، بلندگو مهربانتر از قبل گفت: ایستگاه انقلاب.
مرد از شدت دردی در قلبش به سختی تکان میخورد.
بلند شد و به سمت در مترو حرکت کرد.
پیرمرد به او پوزخند زد.
جلوی در زانوهایش سست شد، تابلو را دید و در حال فرو افتادن بود.
دکمه قرمز کنار در را فشار داد.
چراغ کوچکی روشن شد که یعنی میتوانست با راهبر قطار صحبت کند.
مرد به زحمت خودش را نگه داشته بود.
گفت: غم من از این نبود که تو به من دروغ گفتی، هراس من از این است که دیگر نتوانم تو را باور کنم.
مرد به خودش میپیچید و رفت خودش را انداخت روی صندلی.
مترو به ایستگاه انقلاب نزدیک شد.
بلندگو با صدای مهربانی گفت: ایستگاه انقلاب
مرد تکان نخورد.
پیرمرد پوزخند زد: آقا این بار دیگر انقلاب است.
مرد دستش را روی قلبش گذاشته بود.
مسافرها تکانش دادند.
افتاد کف مترو.
پیرمرد صورتش را نزدیک آورد.
بلند شد و گفت: تمام کرده است.
درهای مترو بسته شد...
قطار به سمت آزادی حرکت کرد.
دختری بالای سر مرد آمد.
پیرمرد گفت: مرده است خانم.
دختر دستش را به سمت مرد دراز کرد.
مسافرها دیده بودند که انگشتان مرد تکان خورد.
ریبا بود