مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره دویست و چهار

مترو در برف گیر کرده بود.

سرد بود و سرما تا مغز استخوان فرو می‌رفت.

و رفت.

جنازه‌ها را ردیف کرده بودند انتهای واگن.

اشکی نبود.

اگر بود یخ می‌بست.

وقتی نان از کیف پسری بیرون آمد، جنازه‌اش کف مترو افتاد.

مهاجمان تکه‌های نان را یک جا بلعیده بودند و جنازه داشت خونِ گرم را با سرما آشنا می‌کرد.

مترو چند بار دیگر تکان خورد.

جنازه‌ها تکان خوردند که انگار دوباره جان دادند.

دیوارهٔ مترو سوراخ شده بود و باد سرد خودش را هل می‌داد توی واگن.

چند نفر رفتند یکی از جنازه‌ها را کشیدند و سرش رو فرو کردند در سوراخ.

دیگر باد نمی‌توانست وارد شود.

تنها تصویر یک بدن بود که انگار سرش در دیوار فرو رفته است.

مرد با چشمان خیره از جایش بلند شد.

زیپ شلوارش را باز کرد.

همان جا رو به مسافر‌ها شروع کرد به شاشیدن.

زیپ شلوارش را بالا کشید و نشست کنار زنی که از حال رفته بود.

بلندگو اعلام کرد: ایستگاه بعد....

بعد انگار یخ بست و دیگر صدا نیامد.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد