مترو به سمت کرج حرکت کرد.
آخر شب بود.
داخل واگن زیاد شلوغ نبود.
مسافرها بیشترشان از سر کار برمیگشتند و خسته بودند.
پلکها جابجا روی هم افتاده بود و شانهها و پشتها خمیده.
کسی حرف نمیزد.
پسرکِ فال فروش آمد و طبق عادت، روی پای هر کس یک فال گذاشت و رفت.
معمولا تا انتهای واگن میرفت و برمی گشت؛ موقع برگشتن هر کس فال را میخواست پولش را میداد.
اکثر اوقات هیچ کس به فالها دست نمیزد و فال فروش میآمد و همه را جمع میکرد.
پلکها خسته بود و پسرک دیگر برنگشت یا مسافرها خوابشان برده بود و کسی او را ندیده بود.
فالها همچنان روی پای مسافرها بود.
بلندگوی مترو صدایی نامفهوم را پخش میکرد.
مترو همان مترو بود، با در و دیوارهایی کهنه و کثیف.
صدای بلندگو کم کم واضحتر میشد؛ موسیقی بود.
موسیقی قدیمی داشت پخش میشد.
یکی از مسافرها همراه موسیقی شروع کرد به زمزمه کردن.
بقیهٔ مسافرها آرام آرام چیزی را زمزمه کردند.
ترانهای مشترک.
هر چه زمان میگذشت مسافرهای بیشتری با خود چیزی را زمزمه میکردند و بیشتر در تنهایی فرو میرفتند.
مسافرها همان مسافرها بودند، با موهایی که سفید و دستهایی که پیر شده بود.
مترو همان مترو بود، با دیوارهایی کهنه و خسته.