بیرون باران میبارید.
مترو خالی از مسافر بود.
خالی که نبود چند مسافر بیشتر نبودند.
دختر دستش را حلقه کرده بود دور گردن پسر.
پسر سرش روی شانهٔ دختر بود.
دختر گفت: صورتت خیس است.
پسر گفت: از کودکی به ما گفتهاند مرد گریه نمیکند. اینها اشک نیست. باران است.
داخل مترو داشت باران میبارید.
چند مسافر چتر داشتند. باز کردند و بالای سرشان گرفتند.
دختر گفت: سابقه نداشته توی مترو باران بیاید.
پسر دستهای دختر را گرفته بود و آرام چیزی را زمزمه میکرد؛ انگار داشت چیزی در مورد دست میگفت.
دختر ادامه داد: وسط تابستان که باران نمیبارد.
پسر چشمانش نیمه باز بود. صدای نفسهایش بلندتر شده بود.
مسافرها چترهایشان هنوز باز بود که دیده بودند خون از میان پاهای دختر میچکد.
پسر تنش عرق کرده بود.
صورتش خیس بود و تکرار میکرد: مرد گریه نمیکند.
باران شدیدتر شده بود.
مترو جایی میان ایستگاه کرج و ناکجاآبادی توقف کرده بود.
پسر گفت: چشمانم سیاهی میرود.
بعد دست دختر را بوسید.
مسافرها از زیر چتر دیده بودند که خون همچنان از میان پاهای دختر چکه میکرد.
چشمانِ نیمه بازِ پسر، بسته شد.
بدنش سرد شده بود.
بعدازظهر بود و همه از کار برمی گشتند به خانههایشان.
هوا گرم بود.
تنهای داغ عرق کرده در هم میلولید و میچسبید و عرق را میآمیخت.
پا بر روی پا بود و سر در سینه و دست بر صورت دیگری.
حس شهوت آلود چندش آوری چسبیده بود به کمرها و پشتمان.
بوی آلتهای مردانهای که در جای خود خفه شده بودند.
بوی عرق چسبناک زیر سوتینهای زنان که همه جا پیچیده بود.
بوی عیدی بوی توپ که از هدفون مسافری شنیده میشد.
عطر خوشبوی مرد کت و شلواری که رنگ باخته بود وسط بوی تن کارگرهای ساختمانی که ظرف غذا در یک دست و میلهٔ مترو در دست دیگر، چرت میزدند.
ترمز که میگرفت، دل و روده بالا میآمد.
بچهای روی چادر مادرش قی کرده بود.
بوی ترش و گسی پیچیده بود و دختری از کیفش اسپری در آورد و روسریاش را خیس کرد.
عرق بر پیشانیها نشسته بود.
تهویه کار میکرد اما داغ.
مسافری روی صندلی نشسته بود و داشت میخندید.
مرد چاقی زیر لب گفت: زهر مار.
مسافر سرش پایین بود و همچنان میخندید.
کم کم بقیه مسافرها از خندهٔ او کلافه شدند.
دختری گفت: مرتیکهٔ اَن ترکیب.
مترو وارد ایستگاه شد.
مسافر کتاب زرد رنگش را بست.
بلند شد که پیاده شود.
یکی پایش را لگد کر.د
یکی انگشتی در تنش فرو کرد.
زنی لیچاری بارش کرد.
مسافر بیتوجه جمعیت را کنار زد و پیاده شد؛ زیر لب چیزی را زمزمه میکرد.
مرد وارد شد و رفت میان جمعیت ایستاد.
صندلیها پر بود. دو طرف، مسافرانی پشت به هم ایستاده بودند و میلهٔ مترو را گرفته بودند.
مرد رفت میان دو ردیف مسافرهای ایستاده جا گرفت و دستش را از روی شانهٔ مسافری دراز کرد و میله را گرفت.
ایستگاه حسن آباد عرق بر پیشانی مرد نشست.
دستش سست شد؛ از میله جدا شد و روی شانهٔ مسافری لغزید.
پاهایش بیحس شد؛ مرد فرو افتاد میان پاهای مسافرانی که پشت به هم ایستاده بودند.
مرد همان جا میان پاها ولو شد و تمام بدنش خیس شده بود.
مسافرهای نشسته، از میان پاها میتوانستند او را ببینند که از حال رفته بود اما هر کسی به طرف دیگری سرش را برگردانده بود.
انگار که او را ندیدند. اما همهشان او را دیدند که چگونه از حال رفت.
مسافرهای ایستاده هم رویشان را برنگرداندند و همچنان پشت به هم ایستاده بودند.
مرد تا ایستگاه دانشگاه شریف سرش را گرفته بود و همچنان داشت عرق میکرد.
هیچ کس به روی خودش نیاورد.
ایستگاه دانشگاه شریف به زحمت خودش را بلند کرد.
دست راستش را دراز کرد و از روی شانهٔ مسافری، میله را گرفت.
سرش روی بازوی راستش، کج شد.
ایستگاه صادقیه همه پیاده شدند و به طرف متروی کرج حمله کردند.
مرد با قدمهای سست و بیحال، خودش را به انبوه جمعیتی رساند که پشت درهای متروی کرج تجمع کرده بودند.