بعدازظهر بود و همه از کار برمی گشتند به خانههایشان.
هوا گرم بود.
تنهای داغ عرق کرده در هم میلولید و میچسبید و عرق را میآمیخت.
پا بر روی پا بود و سر در سینه و دست بر صورت دیگری.
حس شهوت آلود چندش آوری چسبیده بود به کمرها و پشتمان.
بوی آلتهای مردانهای که در جای خود خفه شده بودند.
بوی عرق چسبناک زیر سوتینهای زنان که همه جا پیچیده بود.
بوی عیدی بوی توپ که از هدفون مسافری شنیده میشد.
عطر خوشبوی مرد کت و شلواری که رنگ باخته بود وسط بوی تن کارگرهای ساختمانی که ظرف غذا در یک دست و میلهٔ مترو در دست دیگر، چرت میزدند.
ترمز که میگرفت، دل و روده بالا میآمد.
بچهای روی چادر مادرش قی کرده بود.
بوی ترش و گسی پیچیده بود و دختری از کیفش اسپری در آورد و روسریاش را خیس کرد.
عرق بر پیشانیها نشسته بود.
تهویه کار میکرد اما داغ.
مسافری روی صندلی نشسته بود و داشت میخندید.
مرد چاقی زیر لب گفت: زهر مار.
مسافر سرش پایین بود و همچنان میخندید.
کم کم بقیه مسافرها از خندهٔ او کلافه شدند.
دختری گفت: مرتیکهٔ اَن ترکیب.
مترو وارد ایستگاه شد.
مسافر کتاب زرد رنگش را بست.
بلند شد که پیاده شود.
یکی پایش را لگد کر.د
یکی انگشتی در تنش فرو کرد.
زنی لیچاری بارش کرد.
مسافر بیتوجه جمعیت را کنار زد و پیاده شد؛ زیر لب چیزی را زمزمه میکرد.