تصویرها یک به یک از کنار پنجره رد میشدند.
مرد سر تا پا خیس عرق بود و درد عجیبی در دلش پیچیده بود.
مرد هر ایستگاه نیم خیز میشد که پیاده شود اما انگار توان پیاده شدن را نداشت.
زنی کنارش نشسته بود. مرد گاهی به زن نگاه میکرد و گاهی به درهای باز شدهٔ مترو.
اما باز تا ایستگاه بعد منتظر میماند.
زن گاهی به مرد نگاه میکرد و گاهی به مردهای دیگر داخل مترو.
مرد هنوز از مترو پیاده نشده بود.
بار دیگر به زن نگاه کرد.
دردش بیشتر شده بود. خم شد. سرش را پایین گرفت و بعد افتاد.
مرد مُرده بود.
ایستگاه بعد، مرد را از مترو خارج کردند.