مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره یکصد و هشتاد و سه

ایستگاه آزادی. ساعت ۳ بعدازظهر مردی آمد و دو صندلی آن طرف‌تر نشست.

بعد کیفش را گذاشت دو صندلی آنطرف‌تر. سرش را گذاشت روی کیفش، پا‌هایش را دراز کرد و خوابید.

مترو آمد. مرد خواب بود. ماندم و کتاب خواندم.

متروی بعدی آمد؛ در مترو روبروی من باز شد. چند مسافر پیاده شدند. مترو شلوغ بود. چند مرد روی خط بسته شدن در ایستاده بودند. وقتی در بسته می‌شد، حتما بینیشان به در کشیده می‌شد. برق مترو قطع شد. قطار از کار افتاد.

من همچنان روی صندلی ایستگاه نشسته بودم و آن‌ها را نگاه می‌کردم.

مسافر‌ها به بالا یا پایین نگاه می‌کردند که انگار من را نمی‌بینند. منتظر بودند تا قطار باز راه بیفتد.

چند دقیقه گذشت. اتفاقی نیفتاد. حالا مسافرهایی که روبروی در ایستاده بودند زل زده بودند به من. مثل وقتی که چند نفر کنار هم می‌ایستند تا عکس یادگاری بگیرند. داشتند عرق می‌ریختند، انگار داخل واگن گرم بود.

هیچ کس اعتراض نمی‌کرد و از جایش تکان نمی‌خورد. مثل آدمهایی داخل قاب عکس ایستاده بودند.

با دوربین موبایلم از آن‌ها عکس گرفتم. یکی از آن‌ها گفت: نگیر آقا؛ عکس نگیر.

بعد صدای بقیه هم درآمد: چرا عکس می‌گیری؟

همچنان به عکس گرفتن ادامه دادم. مسافر‌ها فحش دادند اما از جایشان تکان نمی‌خوردند. از چارچوب در بیرون نیامدند.

سر و صدای اعتراض بالا گرفت؛ مردی که کنار من خوابیده بود. بیدار شد. کیفش را برداشت و رفت سوار مترو شد. چراغ‌ها روشن شد و مترو در‌هایش را بست؛ راه افتاد و رفت.