مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره سیصد و نه

مترو مثل خیلی وقت­‌‌ها شلوغ بود.

هوا که گرم می‌‌­شود شلوغی چسبنده است.

شلوغی بوی مردم می‌‌­دهد. بوی نه همه مردم؛ بعضی از مردم.

مرد با شانه­‌‌های استخوانی‌‌­اش داشت به زنی با روسری آبی می­‌‌گفت: همیشه هم اینگونه نیست، گاهی خلوت می‌‌­شود.

دست‌‌فروش آمده بود و سرنگ می­‌‌فروخت؛ سرنگ‌‌­های چند بار مصرف بسته­‌‌‌‌ای هزار تومان.

زن رو به مرد کرد: لابد این سرنگ­‌‌ها هم همیشه نیست؟

مرد دستش را به طرف کولر برد: ببین هوای بیرون خیلی گرم است، لااقل اینجا از خورشید خبری نیست.

زن خنده­اش گرفت: اما ماشین خودم کولرش بهتر کار می‌‌­کند.

زنی با روسری مشکی، عکس مرد خوش­چهره‌‌­ای در دستش، نشسته بود.

بلندگو اعلام کرد: ایستگاه دروازه دولت

دختری از زن پرسید: کاندیدای انتخابات است؟

زن گره روسری‌‌­اش را سفت کرد: از بهشت زهرا می‌‌­آیم؛ عکس پسرم است، دیگر در این دنیا نیست.

آن طرف، مرد با شانه­‌‌های استخوانی‌‌­اش داشت می‌‌­گفت: می­‌‌شود تعداد متروها را بیشتر کرد تا مسافرها راحت‌‌­تر باشند.

مترو به ایستگاه رسیده بود و مامور مترو آمد و دستفروش را کشان­کشان برد.

زن با روسری آبی‌‌­اش سرنگ­‌‌های ریخته را نگاه می‌‌­کرد که مرد گفت: این دستفروش‌‌­ها روزی سامان می‌‌­یابند.

بعد ادامه داد: اصلا مگر زمانی که با ماشین خودت می‌‌­روی، پشت چهارراه همین دستفروش­‌‌ها سراغت نمی­‌‌آیند؟

زن گره روسری آبی‌‌­اش را باز کرد که انگار چیزی در پشتش فرو رفت.

سرش را برگرداند. مردی با دندان‌‌­های زرد، خنده چندش‌‌­آوری روی صورتش نشست. به روی خودش نیاورد و به روبرویش خیره شد که انگار اصلا زن را نمی‌‌­بیند.

مرد با شانه­‌‌های استخوانی‌‌­اش بغض کرد.

دختری ایستاده دستش را به میله گرفته بود. روی مچش پر از دست­‌‌بندهای رنگی بود.

ایستگاه هفت­تیر چند نفر سراغش آمدند: طرفدار کدام گروه هستی؟

دختر چیزی نگفت.

آن چند نفر کاتر کشیدند و همه رنگ­‌‌ها را بریدند.

زن با روسری آبی­‌‌اش داشت نگاه می‌‌­کرد که مرد با شانه‌‌­های استخوانی­‌‌اش گفت: تا همه کاترها جمع شود، زمان لازم است.

زن، دو بال روسری آبی­‌‌اش را بالا و پایین برد تا هوایی به سر و گردنش بخورد، گفت: با ماشین خودم، می­‌‌توانم موسیقی گوش دهم.

مرد هدفون را از کیفش بیرون آورد توی گوش زن گذاشت، موسیقی پخش شد.

زن گفت: بیرون را چه می‌‌­کنی؟ -به پنجره اشاره کرد که فقط سیاهی بود- آنجا از شیشه ماشین می‌‌توانم بیرون را ببینم، خیابان، مغازه، درخت، طبیعت...

مرد با شانه­‌‌های استخوانی‌‌­اش نفهمید بلندگو کدام ایستگاه را اعلام کرد، که زن با روسری آبی‌‌­اش رفته بود.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
عاطی سه‌شنبه 4 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:02 ب.ظ

بسیار زیبا و خواندنی!

:گل

مرسی.

مادمازل پنج‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:32 ب.ظ http://www.googooligirl.blogsky.com

اولی باره اینجا میام-تعریف وبتونو از خواهرم شنیده بودم
اینا واقعیه؟یا ساخته ذهن خودتونه؟
یه ذره سخت میشه فهمید ک چی نوشتین.ولی ازین ب بعد بیشتر میام تا عادت کنم
به من سر بزنید
Apam

ممنون. لطف داری دوست عزیز

mrknowitall یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:27 ق.ظ http://mrknowitall.blog.ir

احسنت!!
توشتن از وقایع مترو خیلی ایده خوبی است.
مترو نمونه یک جامعه کوچک است میتواند بیانگر دغدغه های اقشار مختلف جامعه باشد.
ایده تان بسیار لذت بخش و عالی است.

لطف داری رفیق

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد