مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره سیصد و دوازده

کسی یادش نمی‌آمد مترو از کدام ایستگاه گذشته بود.

یکی آمد و گفت: من هنوز تیر در بدنم مانده است، یادگار سالهای دور.

مسافری به طرفش رفت: بس کن آقا، ما از این حرف‌ها زیاد شنیده‌ایم. خون ما را با این تیرهای در بدن-تان در شیشه کرده‌اید.

همان که تیر در بدنش بود، گفت: ما در شیشه کردیم؟ خون شما را؟ ما برای آنکه خون شما را نریزند، تیر خوردیم.

مسافر رویش را برگرداند و جواب داد: حالا هر خری که خون ما را در شیشه کرد، فرقی ندارد.

مترو که به ایستگاه رسید، مرد لاغر اندامی با آکاردئونی بر گردن، سوار شد.

مترو راه افتاد و مرد هم نواخت.

مرد جوانی با شانه‌های استخوانی گوشه واگن از خود بی‌خود شده بود. بعد کف مترو دراز کشید و صورتش را چسباند به علفزاری که سراسر مترو را گرفته بود.

خودش علفزار را دیده بود.

صورتش را در علف‌ها فرو برد و اشک ریخت.

دستفروشی آمده بود و دستگاه سوزن‌نخ‌کن می‌فروخت: خانم‌ها، آقایان؛ پیر و جوان؛ دیگر نگران نباشید فقط با فشار یک دکمه، سوزن شما نخ می‌شود.

سوزن را در‌‌ همان دستگاه کوچکش فرو برد و نخ را از طرف دیگر، بعد دکمه را فشار داد و حالا سوزن، نخ شده بود.

دختری گفت: آقا سوزن را بده. با‌‌ همان نخ.

دستفروش سوزن را به دختر داد.

دختر هم کفشش را در آورد و بعد هم جورابش را از پایش بیرون کشید: این سوراخ را چند روز پیش باید می‌دوختم.

شروع کرد به دوختن جورابش.

کناری‌اش عصبانی شد: مگر مترو جای جوراب دوختن است؟ این بنده خدا را هم از کاسبی انداختی.

دختر گفت: به شما چه ربطی دارد؟ اصلا این مردم توی همه چیز دخالت می‌کنند.

کناری‌اش جواب داد: هر غلطی می‌خواهی بکن، اما بوی جورابت خفه‌ام کرد.

مرد آکاردئون‌نواز، همچنان داشت می‌نواخت.

مرد با شانه‌های استخوانی‌اش گوشه مترو، هنوز سرش روی علفزار بود و داشت اشک می‌ریخت.

دختر آن طرف با کناری‌اش درگیر بود، بعد هم جوراب را فرو کرد توی دهان مسافر کناری: حالا دیگر بوی جوراب اذیتت نمی‌کند.

دستفروش دیگری آمد و جوراب می‌فروخت.

دختر یک جفت خرید و همان‌جا پوشید.

صدای آکاردئون همچنان می‌آمد.

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد