کسی یادش نمیآمد مترو از کدام ایستگاه گذشته بود.
یکی آمد و گفت: من هنوز تیر در بدنم مانده است، یادگار سالهای دور.
مسافری به طرفش رفت: بس کن آقا، ما از این حرفها زیاد شنیدهایم. خون ما را با این تیرهای در بدن-تان در شیشه کردهاید.
همان که تیر در بدنش بود، گفت: ما در شیشه کردیم؟ خون شما را؟ ما برای آنکه خون شما را نریزند، تیر خوردیم.
مسافر رویش را برگرداند و جواب داد: حالا هر خری که خون ما را در شیشه کرد، فرقی ندارد.
مترو که به ایستگاه رسید، مرد لاغر اندامی با آکاردئونی بر گردن، سوار شد.
مترو راه افتاد و مرد هم نواخت.
مرد جوانی با شانههای استخوانی گوشه واگن از خود بیخود شده بود. بعد کف مترو دراز کشید و صورتش را چسباند به علفزاری که سراسر مترو را گرفته بود.
خودش علفزار را دیده بود.
صورتش را در علفها فرو برد و اشک ریخت.
دستفروشی آمده بود و دستگاه سوزننخکن میفروخت: خانمها، آقایان؛ پیر و جوان؛ دیگر نگران نباشید فقط با فشار یک دکمه، سوزن شما نخ میشود.
سوزن را در همان دستگاه کوچکش فرو برد و نخ را از طرف دیگر، بعد دکمه را فشار داد و حالا سوزن، نخ شده بود.
دختری گفت: آقا سوزن را بده. با همان نخ.
دستفروش سوزن را به دختر داد.
دختر هم کفشش را در آورد و بعد هم جورابش را از پایش بیرون کشید: این سوراخ را چند روز پیش باید میدوختم.
شروع کرد به دوختن جورابش.
کناریاش عصبانی شد: مگر مترو جای جوراب دوختن است؟ این بنده خدا را هم از کاسبی انداختی.
دختر گفت: به شما چه ربطی دارد؟ اصلا این مردم توی همه چیز دخالت میکنند.
کناریاش جواب داد: هر غلطی میخواهی بکن، اما بوی جورابت خفهام کرد.
مرد آکاردئوننواز، همچنان داشت مینواخت.
مرد با شانههای استخوانیاش گوشه مترو، هنوز سرش روی علفزار بود و داشت اشک میریخت.
دختر آن طرف با کناریاش درگیر بود، بعد هم جوراب را فرو کرد توی دهان مسافر کناری: حالا دیگر بوی جوراب اذیتت نمیکند.
دستفروش دیگری آمد و جوراب میفروخت.
دختر یک جفت خرید و همانجا پوشید.
صدای آکاردئون همچنان میآمد.