-
مترو نوشت شماره نود و نه
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1389 00:19
مردی که داخل مترو میگفت به رهایی میاندیشم، زودتر از دیگران پیاده شد.
-
مترو نوشت شماره نود و هشت
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1389 00:17
مرد از خواب پرید و گفت رسیدیم؟ گفتم نه آقا بخواب هنوز ایستگاه ایران خودروایم. گفت لعنتی وقتی دوازده ساعت کار میکنی دیگر چطور میتوانی به ساز و کار استثمار در محل کار فکر کنی چه برسد به اینکه بخواهی چارهای پیدا کنی.
-
مترو نوشت شماره نود و هفت
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1389 00:15
معمولا توی مترو یادگاری نوشتن مرسوم نیست. چرا که همه چیز در سرعت میگذرد. اما متروی کرج تا اندازهای استثنا است. متن زیر از یک یادگاری کنار شیشه مترو برداشته شده است: شجاع باش و مردی را که ترک میکنی دیگر عزیزم صدا نکن. این بیشتر احساس ریا و دوری در آدم زنده میکند تا احساس پیوندی ریشهدار. امضا: بهمن فرسی سال هزار و...
-
مترو نوشت شماره نود و شش
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1389 00:13
مرد ایستگاه صادقیه از مترو پیاده شد، قبل از پیاده شدن گفت ما خواستیم دنیا را عوض کنیم اما الان فقط مترو عوض میکنیم. بعد هم دوید به طرف مترو کرج.
-
مترو نوشت شماره نود و پنج
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1389 00:11
دیگر اهمیت ندارد چه کسی هستی و چه میدانی. آنها کسی را میخواهند که با کمترین پول بیشترین کار را بفروشد. کمکم هوس میکنی توی متروها فال بفروشی و هیچ وقت پایت را روی زمین نگذاری که لااقل آنجا خبری از نور خورشید لعنتی نیست.
-
مترو نوشت شماره نود و چهار
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1389 00:10
قطار میرود تو میروی تمام ایستگاه میرود و من چه بدبختم که مترو فقط برای من، جا نداشت.
-
مترو نوشت شماره نود و سه
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1389 00:08
مرد به جوان کناریاش گفت: بعله جناب، یه ضربالمثل انگلیسی میگه من اونقدر پول ندارم که جنس ارزون بخرم. میدونی این از یک فکر حسابی بر میاد که ما ایرانیها نداریم. جوان به بیرون نگاه کرد و گفت: ولی من واقعا اونقدر پول ندارم که جنس گرون بخرم. بلندگوی مترو اعلام کرد ایستگاه چیتگر. جوان بلند شد و رفت. مرد رو به من کرد و گفت...
-
مترو نوشت شماره نود و دو
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1389 00:06
دختر کمکم داشت تلف میشد. پسر جوانی برای خودشیرینی گفت بعد از تحریمها و قطعنامهها اوضاع بدتر از این هم میشه. مرد جوان دیگری گفت باید اینجا رو هم بدهند به قرارگاه خاتم الانبیا فعلا که خوب کار میکنند. پیرمردی گفت هر روز اوضاع بدتر میشه. زن چادری گفت حقمون همینه. سیستم خنک کننده مترو دوباره شروع به کار کرد. دهان همه...
-
مترو نوشت شماره نود و یک
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1389 00:04
پیرمرد وسط مترو راه میرفت و میگفت ای خدا تا کی بخوابیم جدا.. مترو ترمز وحشتناکی گرفت همه مسافران به جلو پرت شدند پیرمرد افتاد و سرش به گوشهی واگن خورد و جان به جان آفرین تسلیم کرد
-
مترو نوشت شماره نود
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1389 00:02
مرد با غرولند از آن طرف واگن آمد به طرف من و گفت واقعا که .. لااقل سیر میخورند سوار مترو نشن خفه شدم از بوی سیر. مرد چند لحظه ایستاد و گفت ای بابا انگار همه سیر خوردن اینجا هم بوش داره خفم میکنه گفتم آقا لطفا اون تکه سیر رو از توی سبیلهاتون در بیارید مرد گلویم را گرفت و گفت بچه سوسول چی فکر کردی
-
مترو نوشت شماره هشتاد و نه
پنجشنبه 25 آذرماه سال 1389 00:01
روز اول / نظاره گر به جمعیتِ منتظر و هول دادنهای زمان ورود مترو به ایستگاه: واقعا متاسفم! روز دوم/ در میان جمعیت در حال سوار شدن: دوست عزیز لطفا هول نده... روز سوم/ همان مکان: حیوون حواست کجاست؟ روز چهارم/ همان مکان: آقا هول بده استحاله در فرهنگ عامه
-
مترو نوشت شماره هشتاد و هشت
چهارشنبه 24 آذرماه سال 1389 23:58
همیشه تصور میکردم صندلیهای مترو را کسانی میگیرند که همان ایستگاه اول سوار میشوند. مدتی است همیشه ایستگاه اول سوار میشوم اما باز هم ایستادهام و گاهی در ایستگاه بعد که در باز میشود پرت میشوم بیرون. دیروز یک نفر توی مترو میگفت ما از همان اول انقلاب بودیم
-
مترو نوشت شماره هشتاد و هفت
چهارشنبه 24 آذرماه سال 1389 23:57
هر آزادی اشارتی است به اسارتی دیگر، این را زمانی در مییابی که از شلوغی درون مترو رهایی پیدا کنی و بعد یادت بیفتد اینجا ایران است و دوستانت را میبرند و محکوم میکنند و جوانیشان را میستانند و در همین زمان عدهای در افیون جام جهانی به نشئگی افتادهاند. وقتی که دیگر نفسی برای زنده ماندن نیست چگونه برخی هوار میکشند که...
-
مترو نوشت شماره هشتاد و شش
چهارشنبه 24 آذرماه سال 1389 18:09
دو ایستگاه مانده بود به آزادی مترو وسط راه ترمز کرد برق مترو قطع شد همه جا سیاه بود بدون تهویه همه داشتند خفه میشدند. صدای شکستن شیشهها آمد بعد صدای فریاد. به ما حمله کرده بودند بعضی را کشتند. پولها را بردند و عدهای را به اسارت گرفتند. هنوز از مدافعان حقوق بشر خبری نشده است.
-
مترو نوشت شماره هشتاد و پنج
چهارشنبه 24 آذرماه سال 1389 16:54
مترو شلوغ بود. زنی میان جمعیت راه باز میکرد و میگفت: به خدا گدا نیستم مجبورم... در فاصلهی کمی که چشمانم میتوانست زن را زیر نظر بگیرد چیزی حدود سه هزار و پانصد تومان پول جمع کرد. در نظر بگیرید که مترو چند واگن دارد و این زن تا شب میتواند چند بار مترو عوض کند. پانوشت: درآمد خوب برای کسی است که به خدا گدا نیست بلکه...
-
مترو نوشت شماره هشتاد و چهار
چهارشنبه 24 آذرماه سال 1389 16:48
بلندگوی مترو اعلام کرد: ایستگاه بعد آزادی. مردی که ایستاده بود به صحبتش ادامه داد: بله جناب عرض میکردم آگاهی درد بزرگی است. مردی که کنارش ایستاده بود دستی به ریشش کشید و گفت: آگاهی شاپور رو میگید دیگه؟ خوشبختانه تا حالا کارم به اونجا نکشیده.
-
مترو نوشت شماره هشتاد و سه
چهارشنبه 24 آذرماه سال 1389 16:43
درهای مترو باز شد جمعیت به طرف صندلیهای خالی هجوم آوردند پیرمردی که انگار کسی پایش را لگد کرده بود به سمت جوانی که نشسته بود رفت و گفت شما به عنوان یک انسان باید اینگونه رفتار کنید؟ مرد جوان بیوقفه جواب داد: من انسان نیستم من فقط یک مسافرم.
-
مترو نوشت شماره هشتاد و دو
چهارشنبه 24 آذرماه سال 1389 16:41
مسافران محترم، قطار در حال ورود به ایستگاه است لطفا از لبه سکو فاصله بگیرید. مسافران همه به سمت سکو هجوم میبرند مترو که وارد میشود نوک دماغ برخی به بدنهاش کشیده میشود. سر تکان میدهم و خودم را عقب میکشم. مردی با سبیلهای سیاه: ما که مثل شما دانشجوی سوسول نیستیم، هفت صبح باید سر کار باشیم حالیت شد بچه سوسول؟
-
مترو نوشت شماره هشتاد و یک
چهارشنبه 24 آذرماه سال 1389 16:11
در زمانهای مشخصی و در واگنهای مشخصی، افراد مشخصی را مشاهده میکنی. این را از تعداد زیاد افرادی که در مترو میشناسی یا چهرهشان برایت آشناست میتوانی دریابی. امروز صبح پدری داشت به پسرش میگفت انتخابات ریاست جمهوری هر چهار سال یکبار تکرار میشود
-
مترو نوشت شماره هشتاد
چهارشنبه 24 آذرماه سال 1389 13:40
وقتی به دویدن عادت کردی دیگر فرقی نمیکند که پشت سر و پیش رویت کسی نباشد صدای مترو را که میشنوی بیاختیار میدوی. دیروز بعد از پیاده شدن هم مردی در حال دویدن بود گفتم برای چی میدوی؟ ایستاد فکر کرد، گفت: نمیدانم خندید بعد رفت، دیگر نمیدوید اما تند تند قدم بر میداشت.
-
مترو نوشت شماره هفتاد و نه
چهارشنبه 24 آذرماه سال 1389 13:29
پیرمرد وسط جمعیت: خدا رو شکر قبل از مردن فشار قبر را تجربه کردم. درهای مترو باز شد. پیرمرد زودتر از همه خود را به صندلی رسانده بود و نشسته بود توی فشار مترو به پیرمرد خیره شده بودم که چیز سفتی را پشتم احساس کردم
-
مترو نوشت شماره هفتاد و هشت
چهارشنبه 24 آذرماه سال 1389 13:22
صندلی مترو حق کیست؟ آنکه زودتر آمده است یا آنکه تندتر می دود یا آنکه قویتر است و همه را کنار میزند
-
مانیفست مترونوشت
چهارشنبه 24 آذرماه سال 1389 04:57
مدتی است که ما برای خلق یک نوشتهی روایی و یا توصیفی، دیگر حتی نمیگوییم: «نوشتیم». زمانی که بخواهیم قدرت یک نوشته را مثال بزنیم میگوییم سراسر تصویر بود. میگوییم همه چیز در این نوشتار به تصویر کشیده شده بود. من آمدم تا مترو را بنویسم. تا نوشتار را از جذابیت تصویر نجات بدهم. اینجا فروپاشیِ خودشیفتگی تصویر است.
-
سرفصل
چهارشنبه 24 آذرماه سال 1389 03:07
برخی از مترونوشتها مفقود شده است و نتوانستم آنها را بیابم. آنهایی که ماندند در اینجا انتشار می یابند.