مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت

اینجا فروپاشی ِ خودشیفتگی ِ تصویر است.

مترونوشت شماره سیصد و سی و سه

 مرد که ایستاده بود، همه نگاهش می‌کردند. دو جای خالی هنوز مانده بود که مرد می‌توانست خودش را به آن‌ها بسپارد تا از زیر نگاه‌های خیره رها شود.

مترو تکان که می‌خورد نگاه‌ها موج برمی‌داشت و مرد هم با شانه‌های استخوانی‌اش به روی خودش نمی‌آورد.

مسافری جای خالی را نشان داد که یعنی مرد هم بیاید و با شانه‌های استخوانی‌اش بنشیند.

یکی از مسافرها پرسید: می‌خواهم بروم دانشگاه جنگ، کدام ایستگاه پیاده شوم؟

چند نفر خنده‌شان گرفت:‌ مگر دانشگاه جنگ هم داریم؟

مرد با شانه‌های استخوانی‌اش جواب مسافر را داد: اینجا ایستگاه نواب صفوی است؛ ایستگاه بعد میدان حُر، پیاده شوید، البته باید کمی پیاده بروید تا به دانشگاه جنگ برسید.

مترو به ایستگاه «حر» که رسید مسافر بی‌آنکه تشکر کند، رفته بود. مرد با شانه‌های استخوانی‌اش داشت رفتن مسافر را دنبال می‌کرد که تابوت‌ها را آوردند و گذاشتند گوشه واگن.

حالا نگاه‌ها همه به سمت تابوت‌ها بود که مرد با شانه‌های استخوانی‌اش نفس راحتی کشید؛ از نگاه‌های خیره مسافران خلاص شده بود.

هنوز صندلی خالی برای نشستن بود که مرد همچنان ایستادن را ترجیح می‌داد. مسافری با موهای جوگندمی بلند شد و شعری را برای تابوت‌ها خواند:

تنم تابوت خاطراتت می‌شود

کربلای چهارِ بی‌خانمانی‌ام باش

بر ساحل اروند

به وقت لوزان

شعر خواندنش که تمام شد، مسافرها برایش کف زدند.

مرد با شانه‌های استخوانی‌اش همچنان ایستاده بود و تابوت‌ها را زیر چشمی می‌پایید که حالا کانون توجه مسافران شده بود.

مرد کاغذی از جیبش بیرون آورد و به ساعت حرکت اتوبوس به سمت خراسان نگاه کرد. باید ایستگاه توپخانه خط عوض می‌کرد و می‌رفت ترمینال جنوب تا سال‌های بعد را آنجا سپری کند.

مسافرها کم‌کم به تکاپو افتادند که هر یک شعری را نثار تابوت‌ها کنند. رقابت بالا گرفته بود. مرد موقع پیاده شدن دید که مسافرها از تابوت‌ها بالا می‌رفتند تا بیشتر دیده شوند.

  

مترونوشت شماره سیصد و سی و دو

پیرمرد توی مترو ایستاده بود و عینکش را کمی پایین آورده بود. به اطراف نگاه می‌کرد که انگار آدم‌ها او را می‌شناسند. هزار سال دیگر هم که می‌گذشت کسی او را نمی‌شناخت. سرفه‌ای هم اگر می‌کرد، به حساب سرفه‌های تکراری این روزها می‌گذاشتند. درها که باز می‌شد و هوای بیرون خودش را به داخل واگن‌های مترو می‌رساند، باز هم کسی به او نگاه نمی‌کرد. مسافر جوانی که هدفون توی گوشش بود و داشت موسیقی گوش می‌داد، زیر لب زمزمه می‌کرد: «به امید یه هوای تازه‌تر...» اما پیرمرد کجا و هوای تازه کجا؛ دستش که به میله بود، نمی‌لرزید؛ اما مسافری آن‌طرف‌تر نگاهش که چرخیده بود، دلش لرزید. بلندگو گفته بود ایستگاه بعد آزادی. همهمه دست‌فروش‌ها نگذاشت کسی بشنود که بلندگو چه می‌گوید. یک نفر داد زد: «آقا صدای اون رادیو رو بلند کن ببینیم چی میگه.» یکی از مسافرها خنده‌اش گرفت: «رادیو؟ رادیو کجا بود؟ بلندگوی مترو بود.» همان که داد زده بود، جواب داد: «حالا چه فرقی می‌کنه، بالاخره یه حرفی زد، نباید بفهمیم چی میگه؟» دست‌فروشی آمده بود و هدفون می‌فروخت: «آقا هدفون‌های خارجی، فقط پنج هزار تومان، تست کن و بخر، ده هزار تومان مغازه رو فقط ۵ تومان بخر...» مسافری به شوخی گفت: «یه دونه بخر، بزن توی بلندگوی مترو که خوب بشنوی.» این را خطاب به کسی گفته بود که بلندگو را با رادیو اشتباه می‌گرفت. مسافر خودش فهمید که به او کنایه زدند. دوباره داد زد: «مسخره نکن، آخه حرف مهمی زده بود، نباید بشنویم ایستگاه بعد کجاست؟» دست‌فروش هاج و واج مانده بود و نمی‌دانست مسافرها از چه حرف می‌زنند. برای آنکه غائله را تمام کند، گفت: «فکر کنم ایستگاه بعد آزادی باشه.» یک نفر به شوخی گفت: «گرفتی ما رو؟» پیرمرد هنوز آن‌طرفِ واگن، دستش به میله بود و طوری نگاه می‌کرد که انگار آدم‌ها او را می‌شناسند. هزار سال هم که می‌گذشت کسی او را نمی‌شناخت. مترو به ایستگاه رسیده بود و درها که باز شد، مسافرها هنوز داشتند بحث می‌کردند. پیرمرد پیاده شد. طوری قدم برمی‌داشت که انگار همه او را می‌شناسند و می‌گویند: «نرو.» درها بسته شد و بحث بر سر صدای بلندگو ادامه داشت. پیرمرد رفته بود. طوری که انگار یک آشنا رفته باشد. هزار سال هم که می‌گذشت کسی نمی‌فهمید که او از مترو رفته است.