مرد فرو رفته بود توی صندلی مترو. از ایستگاه اتمسفر که گذشت دیگر به حالت خلسه فرو رفت. گفت: حاجی هل نده نمیخوام برم بهشت.
پیرمرد روبرویش گفت: توی این مملکت یا باید بمونی و به اجبار بفرستنت بهشت یا مجبورت میکنند از این مملکت بری به بهشت دنیوی. مرد با چشمان بسته گفت: هیچ چیز مرموزتر از هیچ نیست.
دختر کناری گفت: تفاوتش توی همین سیگار کشیدن و مشروب خوردن است. مرد بیدار شد و گفت: هیچ جا هیچ خبری نیست.
پیرمرد گفت: کاش توی مترو هم مثل ماشین میشد جلوی راه رو ببینیم که به کجا داریم میریم....